part_8_

564 91 20
                                        

با تردید به کوله ی مدرسش نگاه کرد...هنوزم امادگی نداشت برگرده به اون مدرسه....صحنه ی بریده شدن سر گربه جلوی چشماش و صدای ناله های گربه زیر دست سونگهی توی گوشاش بود...دست و پاهاش با یاد اوردی اون اتفاق سست شد...نفسی گرفت و سعی کرد اون اتفاقو به ته ذهنش بفرسته...بدون اینکه درنگ کنه به کولش چنگ زد و از اتاقش بیرون دوید...سوار ماشین شد و ماشین حرکت کرد...

کوک همون دیروز همه چیو کف دست باباش(اقای جئون) گذاشته بود و باباشم تا فهمیده سونگهی اون بلا رو سر ته اورده دستور داده بود از مدرسه اخراجش کنن...یکم دلش برای سونگهی میسوخت...بیشتر این قضیه هارو گردن کوک مینداخت...تقصیر اون بود که همه اینا پیش اومد...اون بود که شروع کرد و اون پسر و بدون هیچ دلیلی کتک زد و اذیت کرد...تهیونگ همیشه بخاطر این کارای کوک سرزنشش میکرد و باهاش دعوا میکرد...اما اون گوشش بدهکار نبود..حتی وقتی فهمید جونگکوک کاری کرده سونگهی اخراج بشه بازم باهم دعوا کردن...بین دعواشون جونگکوک از دهنش در رفت و گفت "تقصیر توهم هست که از روز اول دهنتو باز نکردی...من بخاطر تو نزدیک بود اون یونگی احمقو بکشم!!!..."باورش نمیشد...جونگکوک همچین ادمی نبود...اخه چرا..اخه چجوری اینجوری شد؟.چجوری انقدر بی رحم شد...وقتی اون حرف رو شنید نتونست خودشو کنترل کنه...هرچی از دهنش در اومد گفت و جونگکوک و از اتاقش انداخت بیرون...احتمالا تا چند وقت بینشون شکراب میموند...نمیفهمید کی اون پسر به این هیولا تبدیل شده بود و برای خودش که متوجه این نشده بود و از پسر غافل شده بود متاسف بود

اهی کشید و از ماشین پیاده شد...به سمت سالن حرکت کرد که چشمش به پسر مومشکی با لباسای اسپرت مشکی و کلاه کپ مشکی روی سرش که تا جایی که میتونست پایین کشیده بود خورد...سریع به طرفش دوید و صداش کرد:

_هی یونگی...هی صبر کن

پسر ایستاد اما برنگشت...تهیونگ به سمتش رفت و کنارش ایستاد

_هی...من...من میخواستم باهات حرف بزنم

_درمورد؟!

پسر اب دهنشو قورت داد و گفت:

_درمورد اون روزی که نجاتم دادی

ابروهای پسر مومشکی بالا پرید...گفت:

_کی؟...من؟...اشتباه گرفتی..

خواست بره که تهیونگ سد راهش شد...با چشمای ریز شده نگاهش کرد و گفت:

_نمیتونی بزنی زیرش!....من اونروز دیدمت

پسر بزرگتر هوفی کشید..کمی به تهیونگ نزدیک شد و اروم ولی با کمی حرص گفت:

_هی!!...اینو به هیچکس نمیگی...فهمیدی؟!

تهیونگ با تعجب نگاش کرد و گفت:

_اخه چرا؟!...من میدونم جونگکوک کاری کرد همه فک کنن تقصیر تو بوده...حتی میدونم تو ازمایشگاه باهات چیکار کرد..تو حقت نبود بخاطر من این همه بلا سرت بیاد

|•The light•|yoonmin|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang