با وارد شدن هیونگ مومشکیش به کلاس نگاهش ناخداگاه به سمت اون کشیده شد...با جذبه همیشگیش وارد کلاس شد...چشم های زیادی علاوه بر خودش روی اون بودن...اون پسر داشت حسابی طرفدار پیدا میکرد...از طرفی عالی بودن بازیش توی بسکتبال و از طرفی ویدیویی که دیروز از گیتار زدنش و ملودی جدیدش که توی کافه جین اجراش میکرد وایرال شده بود و همه مجذوبش شده بودن...داشت کم کم از اینکه اون پسرو مجبور کرده بود وارد تیم بشه یا اینکه برای جین کار کنه پشیمون میشد...نگاه اون دخترای لوس روی دوست پسرش داشت کلافش میکرد...تنها چیزی که بهش دلگرمی میداد این بود که نگاه یونگی حتی یه لحظه هم به اونا نمیوفتاد...مثل همین الان که بی توجه به خود شیرینای دخترا بی حرف به سمت صندلیش رفت و نشست و تنها چیزی که برای دیدنش کمی نگاهشو دور کلاس چرخوند خودش بود..نگاه یونگی که بهش افتاد لبخندی زد که با لبخند کج و دلنشینش پاسخ داده شد.
با وارد شدن معلم نگاهش رو به سمت اون داد...دقیقه ای بعد با لرزیدن گوشیش روی میزش برش داشت...
با دیدن پیام هیونگش روی اسکرین و محتوای پیام تپش قلبش اوج گرفت."یازده و ربع توی کلاس ۲۰۹ میبینمت جوجه"
زیر چشمی به یونگی نگاه کرد که دید نگاهش به سمت معلمه
گوشیش برای بار دوم لرزید:
_"درضمن اونجوری بهم نگاه نکن!!..سی نفر توی این کلاسن و مطمئنم دلت نمیخواد شاهد از جا در اومدن لبهات باشن!!"
با دیدن پیام پسر گونه هاش از خجالت سرخ شد و با خنده لبشو گاز گرفت...کاش میشد جلوی چشم همه این ادما با تموم وجود خودشو به یونگی میچسبوند و میبوسیدش و به همه ی اون دخترای احمق میفهمون اون متعلق به کیه
×چیز خنده داری اون تو داری؟!
با شنیدن صدای جونگکوک زیر گوشش از جا پرید و سریع اسکرین گوشیشو قفل کرد...به سمتش برگشت و با اخم گفت:
+هی عوضی!!منو ترسوندی!
جونگکوک نگاه مشکوکی بهش انداخت:
×اون تو چی داشتی که انقدر غرقش شده بودی؟!
پشت چشمی براش ناز کرد و به سمت معلم برگشت:
+به توچه!!
جونگکوک که دهنش باز مونده بود با ابروهایی بالا رفته شوکه گفت:
×زبونت دراز شده ها!!
جوابی بهش نداد که جونگکوک بار دیگه خودشو جلو کشید و کنار گوشش گفت:
×هی! جیم!
کفری زیر لب غرید:
+چیه؟!
×امروز بعد مدرسه چیکاره ای؟!
کمی فکر کرد...کلاس نقاشی داشت و باید میرفت...به اون هیچ برنامهدیگه ای نداشت..سری تکون داد و اروم برای اینکه صداش به معلم نرسه پچ پچ کرد:
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
