سرش رو دیوار تکیه داد و از پنجره به بیرون خیره شد...جیمین هنوز نیومده بود...درواقع اصلا باور نداشت که بیاد...دیگه نمیدونست کدوم حرف اون پسر راسته کدوم دروغه...بازم یه اتفاقی افتاده بود که یونگی ازش بی خبر بود و جیمین از گفتنش امتناع میکرد...
اون روز دیگه بهش زنگ هم نزد...فقط در سکوت روی صندلیه یکی مونده به اخر کلاس نشست و منتظرش موند تا خودش بیاد براش توضیح بده...به خودش قول داده بود یه دوست پسر تاکسیک و کنترل گر برای اون نباشه اما این پنهون کاریای جیمین و از طرفی نگرانیش برای تهدیدای پدرش بهش اجازه نمیداد تا زیاد روی قولش بمونه..
با همهمه ای که به یکباره جلوی در کلاس به وجود اومد و چشماشو باز کرد و به اون سمت نگاه کرد...اما با چیزی که دید ابروهاش تو هم گره خوردن و چشمهاش گرد شد....اون جیمین بود؟! پس چرا...چرا موهاش مشکی بود؟!!
پسرک موطلایی که دیگه موهایی به رنگ شب داشت معذب خودشو از بین خبرنگارایی که حتی تا دم در کلاس بهش چسبیده بودن بیرون کشید و وارد کلاس شد....بدون کوچیک ترین نگاهی حتی به پسر مومشکی که با اخم و ناباوری بهش نگاه میکرد به سمت صندلیش که دقیقا صندلیه پشت سر یونگی بود رفت و روش نشست...
نگاه یونگی گیج شده از روی جیمین که از میدان دیدش بیرون رفته بود برداشته شدو روی خبرنگارا نشست...چه خبر شده بود؟! چرا خبرنگارا دوباره بهش چسبیده بودن؟! چرا انقدر اشفته بود؟! و از همه مهم تر...داستان رنگ موهاش چی بود؟! چه بلایی سر طلایی قشنگ موهاش اومده بود؟ مگه نمیدونست طلایی موهاش نور زندگی پسر مومشکی بود،پس چرا؟!..چرا زندگیشو تاریک کرده بود؟!...
هرچند اگر علاقه غیرقابل وصف خودش به موهای طلایی اون پسر رو کنار میذاشت، اون پسر واقعا جذاب شده بود...و انگار این فقط نظر خودش نبود و همه همینطور فکر میکردن چون کل کلاس برگشته بودن و با فکای باز مونده بهش نگاه میکردن....
همه چیز یهویی اتفاق افتاده بود و حتی اقای لی هم هول شده بود و نمیدونست برا برگردوندن ارامش به کلاس چیکار کنه و با چه زبونی خبرنگارایی تا دم کلاس پسر ولش نکرده بودن بدون شر درست کردن از اونجا دور کنه...اونا به هیچ عنوان اجازه نداشتن از محوطه مدرسه جلو تر بیان نمیدونست این دفعه داستان چیه که جرعت کردن تا اینجا بیان...سوالای بعضیاشون باعث تعجب بیشتر یونگی شده بود:
∆اقای پارک شما شایعه هایی که به تازگی منتشر شده تایید میکنید؟!
#اقای پارک لطفا جواب بدید،برای همین رنگ موهاتون رو تغییر دادید؟!
»اقای پارک نظر مادرتون در رابطه با این موضوعات چیه؟!
∆اقای پارک تصمیمی برای دادن ازمایش دی ان ای ندارید؟!
و...
با عصبانیت به اون خبرنگارا نگاه کرد..این چرت و پرتا چی بود میگفتن؟!...میتونست نفس های بلند جیمین رو از پشت سرش تشخیص بده... میدونست اون پسر توی چه موقیعت سختی قرار داره و چقدر از اینکه همه توجه های روی اونه متنفره...عصبانیتش از پسرو فراموش کرده بود و تموم حواسش به اینکه بود که جیمین رو اروم کنه...دلش میخواست از جاش بلند بشه و پسرکش رو محکم توی بغلش بگیره و اونو از دید کسایی که داشتن با نگاهشون میخوردنش پنهون کنه.
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
