part_37_

462 65 65
                                        

به صفحه چتشون خیره شد و اخرین چتاشون که مربوط به شب گذشته بود باری دیگه مرور‌ کرد:

"+من دیگه برای خواب اماده شدم...لطفا اون گیتارو و دفتر رو بذار کنار و بخواب..دیگه لازم نیست روی اون ملودی کار کنی، اون همین الانشم بی نقصه"

تعجب نکرده بود...اون پسر تموم عادتاشو حفظ بود...اینکه حدس بزنه اون این موقع شب داره چیکار میکنه دور از ذهن نبود:

"_باشه...فردا میبینمت...اون اسپری کوفتی رو هم لطفا با خودت بیار...اونو بهت ندادن که قاب بگیریش و بذاریش گوشه خونه!!"

"+اووم!!....نه مرسی!!!...اگه قرار باشه اون حرفای قشنگتو فقط وقتی حالم بده بهم بگی ترجیح میدم هر چند وقت یبار حالم بد بشه.."

"_یاا...پارک جیمین!!..."

"شبت بخیر،la mia vita*"

(*زندگیه من)


لبخند کمرنگی با دیدن دوباره اون تکست روی لبش نشست...اون جمله رو بار دیگه زمزمه کرد....میدونست جیمین برای سر به سر گذاشتنش اونو نوشته اما بازم از شیرینیش کم نمیکرد...البته وقتی خودش اینو به جیمین گفته بود منظور یه حرف رمانتیک و کلیشه ای ساده نبود...اون پسر به معنای واقعی زندگیه اون بود...یونگی قبلی همون روز وقتی می‌خواست خودش رو از روی پشت بوم پایین بندازه،مرد..... اون پسر با نجاتش بهش زندگی دوباره داده بود...اون خود زندگی بود

بار دیگه شماره پسرو گرفت اما بازم فایده ای نداشت...کلاس شروع شد و مجبور شد به کلاس بره،اما بازم دست از زنگ زدن و تکست دادنای بی جواب به پسر بر نداشت...که البته باعث گرفتن اخطارای فراوان از خانم جو شد..
به محض خوردن زنگ بی توجه به نگاه های خیره همه و خانم جو که هنوز حرفاش تموم نشده بود اول از همه از جاش بلند شد و به سمت در حرکت کرد...باید اون جوجه بی فکر رو پیدا میکرد و خودش رو اروم میکرد..

++++++++++

نگاهی به ساختمون بلند کرد...نفسش رو کلافه بیرون داد...مدتی میشد که منتظر اومدن پدرش جلوی در اون ساختمان بود...دیگه خسته شده بود از این رفتار پدرش... تنبیه ،سرزنش ،هر چی که بود دیگه تحملشو نداشت...

سرش رو روی فرمون گذاشت و چشمای خستش رو بست....تنش حتی خسته ترم بود...دلش برای یه خواب راحت، بدون استرس و کابوس تنگ شده‌ بود...دو سال از رفتن جین گذشته بود...چرا هنوزم به نبودنش عادت نکرده بود؟!

با باز شدن در و نشستن پدرش روی صندلی کنار نفسی برای مسلط شدن به خودش گرفت و بلند شد

÷چرا انقدر دیر کردی...دوساعته منتظرتـــ...

با دیدن پسری که با لبخند کمرنگی بهش نگاه میکرد چشماش گرد شد و ضربان قلبش در لحظه از ترس و شایدم هیجان دیدنش بعد از مدتها روی هزار رفت...

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now