قلپی از بطری ابش خورد و با بیچارگی به باقیمونده راه خیره شد...اگه کسی که برای این اردوی مسخره برنامه چیده بود رو پیدا میکرد با دستای خودش کارش رو تموم میکرد...اخه کدوم احمقی فقط برای تفریح دم صبح میره کوه نوردی؟!..حتی اگر هم واقعا همچین احمقایی پیدا میشدن خب میتونستن خودشون تنها برن،چرا اونو با زور دنبال خودشون کشوندن؟!....میخواست بعد از یه شبانه روز بیدار بودن بلاخره چند ساعت رو بخوابه که به لطف این احمقای سحرخیز نتونست..اصلا خودش به درک...اون پسر موطلایی دیوونه چرا اومده بود؟!...درسته تنگی نفسش به خاطر حمله های عصبیش بود اما به هر حال بدنش حساس بود و نباید اینجور ورزشای سخت انجام میداد...اون حتی از این احمقا هم احمق تر بود!!
از قیافه خسته همه معلوم بود که اکثرشون با این پیاده روی مخالفن..تنها کسایی که بنظر میومد دارن از اون موقعیت لذت میبرن نامجون و دوست دختر قلابیش بودن که با خنده دست تو دست هم راه میرفتن، و البته جونگکوک و جیمین که معلوم نبود درمورد چی حرف میزدن که نیششون بسته نمیشد.
نگاهش رو به پسر موطلایی که شونه به شونه جئون راه میرفت دوخت...حتی فکرشم نمیکرد اون پسر بتونه انقدر لجباز و یه دنده باشه...تمام سعیشو کرده بود که بهش نزدیک بشه و بتونه باهاش حرف بزنه اما اون بازم تنها با تحویل دادن یه نگاه تنفر امیز ازش فرار کرده بود...این نگاه های غریبش کم کم داشت روی اعصابش میرفت...اون پسر خیلی...خیلی شبیه خودش شده بود!...چشم های سردش بی نهایت شبیه به چشم های خودش، زمانی که هیچ چیز برای از دست دادن نداشت شده بود.این ترسناک بود!!
نگاهش از چشمای بی حس پسر سر خورد به لبای سرخش رسید...کاملا بحثی که داشت راجبش فکر میکرد رو فراموش کردو چیز جدیدی ذهنش رو پر کرد:
"اون جوجه اردک چرا امروز انقدر خیره کننده شده؟"...تاثیر بالم لبیه که برای خشک شدگی لباش زده بود؟!...یا موهای پریشونش که برخلاف این مدت روی پیشونیش ریخته شده بودن و اون رو بیشتر شبیه جیمینه همیشگی میکردن؟!..شایدم فقط دور شدن از اون پسر باعث شده بود یونگی بیشتر از همیشه به ظاهر اون پسر توجه کنه و زیبایی های پسر بیشتر به چشمش بیان
این هرچی که بود،باعث شده بود چشم گرفتن از اون شاهزاده موطلایی حتی برای یه هم لحظه سخت ترین کار دنیا به نظر برسه...
همینطور بهش خیره بود که با پیچ خوردن پای پسر و متمایل شدنش به عقب با چشمای گشاد شده از ترس قدم بلندی به سمتش برداشت اما قبل از اینکه بهش برسه دست دیگه ای دور کمر پسر پیچید و مانع افتادنش شد...جئون جونگکوک!!
با حرص به اون پسر که از موقعیت استفاده کرده بود و تقریبا جیمین رو در اغوش کشیده بود نگاه کرد...اون عوضی با خنده پسر رو بالا کشید و دستش رو دور شونش انداخت...پچ پچی زیر گوش جیمین کرد که تنها یونگی اونم با لب خونی متوجهش شد:
KAMU SEDANG MEMBACA
|•The light•|yoonmin|
Fiksi Penggemarتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
