part_33_

553 83 80
                                        


انگشتش رو اروم‌ روی گونه پسر خوابیده کنارش کشید...نیم ساعتی میشد که بیدار شده بود و دیگه خوابش نمیبرد اما از جاش بلند نشده بود...با وجود فشار مثانش باز هم گرمای اغوش پسر مومشکی و نفس کشیدن عطر تلخشو ترجیح میداد...منتظر بود تا پسر بیدار شه و باهم برن بیرون اما انگار اون پسر خسته تر از این حرفا بود...بدون کوچیک ترین تکونی خیلی سنگین خوابش برده بود...

شب قبل براش مثل یه رویا بود...رویایی که نمیدونست ازش بیدار شده یا نه...همه چیز انقدر خوب و غیرقابل باور بود که هر لحظه انتظار داشت چشماشو باز کنه و بازم توی اون متل کوچیک و خلوت تنها باشه..

به نوازش هاش روی صورت پسر ادامه داد...تک تک ضربات های قلبشو ریتم نفس کشیدنش رو به خاطر سپرد...سعی کرد سانت به سانت صورت پسر رو حفظ بشه...ته دلش حس میکرد قراره برای این لحظه حسابی دل تنگ بشه..اصلا از این حی اونم درست چند ساعت بعد از بدست اوردنش خوشحال نبود اما هیچ چیز به کنترل خودش نبود...
وقتی پسر تکون کوچکی خورد از کارش دست کشید و کمی عقب رفت...بعد از اون همه خستگی نمیخواست الان بیدارش کنه...هرچند نیم ساعت دیگه وقت صبحونه بود و با سرو صدای بقیه حتما بیدار میشد.

به سختی کمی خودش رو از بغل پسر بیرون کشید و به موبایلش نگاهی انداخت...جونگکوک پیام دیشبش رو دیده بود اما هیچ جوابی بهش نداده بود.
حرفی که یونگی شب قبل بهش زد ذهنش رو مشغول کرد...جونگکوک واقعا سعی داشت ببوستش؟!..درسته اون خیلی نزدیک شده بود اما..اون هیچوقت جوری رفتار نکرده بود که جیمین حس کنه اون چیزی فراتر از دوستی سادشون انتظار داره...اره این اواخر خیلی باهم صمیمی شده بودن اما همه چیز در حد یه دوستیه ساده باقیمونده بود...اون پسر هیچوقت از حدش فراتر نرفته بود یا حتی چیزی نگفته بود که جیمین بخواد بهش شک کنه...حتی گاهی وقتا با خنده براش‌خاطره های خنده داری که راجب بعضی از رابطه های بی سر و ته گذشتش بود میگفت و دوتایی به حماقت دوست دخترای قبلش میخندیدن...امکان نداشت اون پشت این رابطه قشنگ دوستانه همچین حسی رو پنهون کرده باشه... اصلا ،اصلا بعید میدونست اون پسر گی باشه..
البته این بهانه خوبی نبود، خودش گی نبود اما الان توی اغوش یه پسر با لبای کبود دراز کشیده بود و این بنظر کاملا گی طور میومد!

فشار مثانش که حالا به کلیه هاش زده بود اجازه بیشتر تجزیه و تحلیل کردن بهش نداد...به ارومی دستش رو روی ساعد پسر‌گذاشت و اون رو از دور کمرش باز کرد تا بتونه بره و خودش رو راحت کنه ،اما هنوز بلند نشده بود که دست پسر دوباره دور کمرش پیچید و با نگه داشتنش صدای دیپ پسر زیر گوشش بلند شد:

_فکر کردی کجا داری میری؟!..مگه نگفتم حق نداری از جات جم بخوری؟!

لبخندی زد و به سمت پسر برگشت...حتی به خودش زحمت نداده بود چشماش رو باز کنه...همونطور با چشمای بسته غر میزد

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now