part_13_

526 86 26
                                        

پشت عمارت بزرگشون ترمز گرفت و منتظر شد پسر پیاده بشه...جیمین از موتور پیاده شد و کلاه ایمنیشو در اورد...مردد بود...نمیدونست درمورد اون مرد که میخورد تقریبا پنجاه سالش باشه بپرسه یا نه...پسر بزرگتر به طرز مشکوکی از وقتی اون مرد و دیده بود توی خودش فرو رفته بود...حتی جیمین حس میکرد ترس و تو نگاهش دیده...اما اخه اون کی بود؟ اون مرد یونگی رو پسرم صدا میزد و بنظر میومد مرد مهربونی باشه اما جیمین هیچ ایده ای نداشت که چرا یونگی اونجوری ترسیده از دستش فرار کرد...با تردید به پسر بزرگتر که به زمین خیره شده بود نگاه کرد و اروم گفت:

_هیونگ!..همه چی مرتبه؟!

پسر سری تکون داد و بعد ثانیه ای مکث میخواست باز کلاه ایمنیشو سر کنه که جیمین زود گفت:

_اون مرد و میشناختی؟!

پسر بزرگتر نفسشو با فشار بیرون داد و بعد اروم گفت:

_نمیخوام درموردش حرف بزنم مینی...الان نه...شاید یروز دیگه بهت گفتم

پسر کوچیکتر که حس کرد یچیزی درست و نیست و موضوعی هست که هیونگشو ازار میده سری تکون داد...اروم دستشو روی دست پسر گذاشت و گفت:

_امشب خیلی خوب بود هیونگ...ازت ممنونم...اگه تو نبودی هیچوقت نمیتونستم از اون حصارا رد بشم...احتمالا برای همیشه پشت اون دیوارا و تو قفس میموندم و هیچوقت طعم ازاد بودن و نمیچشیدم...انگار تازه دارم میفهمم زندگی ینی چی

پسر بزرگتر اشاره ای به عمارت کرد و گفت:

_وقتی این خونه رو دیدم خیال کردم توهم مثل بقیشونی...یه پسر بچه ‌که رو پر قو بزرگ شده و هرچی میخواسته براش فراهم بوده و اصلا نمیدونه سختی یعنی چی...

مکثی کرد...به چشمای پسر کوچکتر خیره شد و ادامه داد:

_ولی تو اونجوری نیستی...چشمات!.. دارن یچیزی رو فریاد میزنن..اما نمیتونم بفهمم چی میگن...بهم بگو...کنجکاوم بدونم اون زنجیری که نگهت داشته و نمیذاره پرواز کنی چیه؟

لبخند تلخی روی لب پسر کوچیکتر اومد...

_منم،شاید یروز دیگه بهت گفتم

فشاری به دست سرد پسر بزرگتر وارد کرد و گفت:

_مواظب خودت باش هیونگ...تو مدرسه میبینمت

پسر بزرگتر مکثی‌کرد و بهش خیره شد...وقتی که مطمئن شد اون پسر نمیخواد حرفی بزنه نفسی گرفت و سری تکون داد...بهش اشاره کرد که بره و اون بعد زدن لبخند گرمی بهش براش دست تکون داد و رفت...وقتی که پسر از تیر رس نگاهش ناپدید شد کلاهشو پوشید و به طرف خونه حرکت کرد

++++++

کتشو در اورد و روی تختش پرت کرد...اکسسوری هاشو در اورد و روی میز گذاشت که صدای باز شدن در اومد و یکی وارد شد..با فکر اینکه مادرشه گفت:

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now