part_21_

519 75 39
                                        

_مم..من فقط میخواستم برم دستشویی

جیمین با لکنت گفت
پسر با اخم جواب داد:

+چی شنیدی؟

اب دهنشو به سخنی قورت داد:

_هی..هیچی

+فکر کردی من خرم؟!...تو..

هنوز پسر حرفشو کامل نکرده بود که زنگ به صدا در اومد و پشت بندش دانش اموزا پیداشون شد...دختر که تا قبل از اون ساکت بود دست روی بازوی لی سوکمین گذاشت و گفت:

×ولش کن دارن میان...بهتره فعلا شر درست نکنیم

پسر چشم غره ای به جیمین رفت و قبل از ول کردنش غرید:

+حواست باشه به پرو پای من نپیچی پسر...وگرنه دفعه بعد به این راحتی بی خیالت نمیشم...بیچارت میکنم..

جیمین با عجله سرشو رو به بالا و پایین تکون داد...پسر با هول کوچیکی ولش کرد و با انداختن نگاه تهدید امیزی بهش دنبال دختر رفت...

جیمین نفس حبس شدشو لرزون بیرون داد...دستشو به جیباش کشید و دنبال اسپریش گشت...با پیدا نکردنش اهی از خشم کشید و لگدی به هوا بخاطر حواس پرتیش پرت کرد.
به سمت کلاس،جایی که کولشو گذاشته بود حرکت کرد...وارد کلاس شد و بی توجه به شلوغ بازیای بقیه سر جاش نشست...اسپریشو از توی کولش در اورد و بعد تکون دادنش دوبار توی دهنش اسپری کرد و سعی کرد به نگاه های تمسخر امیزی که نشونه گرفته بودنش توجهی نکنه...دوباره اونو توی کیفش پرت کرد...دستشو رو میز گذاشت و پیشونیه پر دردشو روی ساعدش تیکه زد...

بلاخره کاراش نتیجه داد..تونست یه مدرک برای اثبات بی گناهی هیونگش پیدا کنه...اما حالا چی؟!..باید با اون مدارک چیکار میکرد؟!..اگه اونارو تحویل مدرسه میداد مطمئنا با یه تنبیه کوچیک تموم نمیشد...اما اگه اونارو به مدرسه تحویل نمیداد یونگی هیونگش چی میشد؟!.....با یاد یونگی هیونگش تلخندی زد و چشماشو بست...یونگی هیونگ؟!..از وقتی که باهاش بحث کرد و سرش داد زد دیگه ندیده بودش...حتی یه پیام کوچولو هم بهش نداده بود...درسته اون عصبانی بود و یچیزی گفت..اما دلیل نمیشد یونگی بره و پشت سرشم نگاه نکنه...جیمین‌کل این مدت در به در دنبال راهی بود تا کمکش کنه...اما اون...از خدا خواسته تموم ارتباطشو با جیمین قطع کرد..

لب پایینشو گاز گرفت تا اشکی که پشت پلکاش جمع شده بود و کنترل کنه..."برای کی داری داری انقدر بال بال میزنی احمق؟!!"

با احساس نشستن کسی کنارش سرشو بلند کرد و با تهیونگ که لبخند مهربون همیشگیش روی لبش بود روبه رو شد...
"اینو دیگه کجای دلم بذارم؟!!"این تنها چیزی بود که بعد دیدنش از ذهنش گذشت
کلا یادش رفته بود بهش قول داده براش توضیح میده و واقعا تو این وضعیت همینو کم داشت...پسر لبخندشو پرنگ تر کرد و گفت:

+حالت خوبه؟!..رنگت پریده!

لبخند کجی متقابلا بهش تحویل داد و فقط به تکون دادن سرش اکتفا کرد..

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now