از موتور گرون قیمتش پیاده شد و به سمت در عمارت رفت...خدمتکارا با احترام به داخل هدایتش کردن...وارد سالن پذیرایی که شد چشمش به مرد جوان و خوش چهره ای که روی صندلی نشسته بود و با لپ تابش کار می کرد افتاد...لبخندی زد و با صدای بلند گفت:
_هی اینجارو..کیم سوکجین...پسر ارشد خانواده کیم...پس بلاخره از نیویورک دل کندی
مرد نگاهشو از لپ تاب گرفت و بهش نگاه کرد...با دیدنش لبخند گرمی زد و گفت:
_هی کووووک...چطوری؟!..خوش اومدی
بلند شد به سمتش رفت و با خنده همو در اغوش گرفتن...از هم جدا که شدن کوک خواست سوالی بپرسه که توجهش به نگاه کنجکاو پسر بزرگتر که به پشت سرش نگاه میکرد جلب شد...لبخندی روی لبش اومد...هنوزم هروقت کوک میومد نگا میکرد ببینه اونم باهاش میاد یا نه..اون اصلا عوض نشده بود...پسر بزرگتر که کسیو همراهش ندید پرسید:
_تنها اومدی؟!
شیطون خندید:
_چیه هیونگ؟؟!دلت براش تنگ شده؟!..
پسر بزرگتر چشماشو تو کاسه چرخوند و روشو ازش گرفت...لبخند شیطونش به لبخند تلخی تبدیل شد و گفت:
_دنبالش نگرد هیونگ... نیومده..... یعنی....خیلی وقته که دیگه پاشو اینجا نمیذاره
جین اه ارومی کشید و دوباره روی صندلیش نشست...کوک نگاهی به بالای پله ها انداخت و پرسید:
_بالاست؟..حالش چطوره؟
_اره تو اتاقشه...زیاد خوب نیست...از دیشب لب به غذا نزده
کوک سری تکون داد و از پله ها بالا رفت...به سمت اتاق ته راهرو رفت...دوتا تقه به در زد و با نشنیدن صدایی وارد شد...چشم دور اتاق گردوند و با دیدن جسم مچاله شده ی روی تخت نفسی گرفت و به سمتش رفت...با دوباره دیدنش بیشتر و بیشتر از مین یونگی متنفر شد...لاغر شده بود و زیر چشماش گود شده بود..کلا دو روز بود ندیده بودش اما زمین تا اسمون فرق کرده بود...روی تختش چنبره زده بود و بی حس به روبرو زل زده بود...کوک دیگه کلافه شده بود..دیگه نمیتونست بهترین دوستشو توی اون وضع ببینه با خودش عهد بسته بود هرجور شده کاری کنه امروز به حرف بیاد...حتی اگه باعث بشه اذیت بشه...میدونست خیلی خودخواهانست اما دیگه نمیتونست...دلش برای صدای دوستش تنگ شده بود...دلش لک زده بود برای وقتایی که توی سرو کله هم میزدن و کل عمارت از صدای خنده هاشون پر میشد...برای وقتایی که دوتایی دست به یکی میکردن و جین و اذیت میکردن...برای شیطونیاشون و خندیدناشون...برای وقتایی که باهم شاد بودن...
کنارش نشست و اروم موهاشو نوازش کرد...
_هی ته ته...نمیخوای بلند شی باهام حرف بزنی؟!ازم نمیپرسی حالم خوبه یا نه که هیچ...حتی وقتی من ازت میپرسمم جواب نمیدی...
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
