جیمین هاج و واج وسط اتاق ایستاده بود و به در بسته خیره شده بود...جونگکوک چش شده بود؟! چرا جوری بهش نگاه میکرد انگار کار اشتباهی کرده...اون که کاری نکرده بود!

++++++++++++++++

موتورش رو کمی دور از جایی که ماشین گرون قیمت ضد گلوله ایستاده بود پارک کرد و پیاده شد...پشت دیوار پناه گرفت و با دقت به ماشین خیره شد... زنی از اپارتمانی که ماشین کنارش توقف کرده بود بیرون اومد و با احتیاط اول نگاهی به اطراف کرد و بعد با عجله به سمت ماشین رفت و سوار شد...

یونگی مشکوک چشماش رو تیز کرد....اون زن کی میتونست باشه؟! به قیافش نمیخورد مقام دولتی یا همچین چیزی باشه...خیلی هم ترسیده و دستپاچه به نظر میومد.

موبایلشو بیرون کشید تا از این صحنه و وقتی زن از ماشین پیاده میشه فیلم بگیره....بنظر میومد این بار یه چیزی پیدا کرده...حسش بهش میگفت با این زن و اطلاعات جمع کردن راجبش به یه جایی میرسه و اون هیچوقت به حسش شک نکرده بود.

قبل از اینکه ایکون دوربین رو لمس کنه چشمش به پیامی که براش اومده بود افتاد...پسرک موطلاییش بود که میخواست بدونه کجاست و داره چیکار میکنه...با عذاب وجدان پیام رو باز کرد و براش تایپ کرد:"پیش تهیونگم دارم برای مستندش کمکش میکنم...ناهارو بدون من بخور،شب شام و باهم کافه هیونگ میخوریم...مواظب خودت باش..میبینمت"

نفسی گرفت و فرستادش...میدونست پسرکش چقدر روی تهیونگ حساسه...اما چاره ای نداشت..فعلا تهیونگ تنها بهونه ی باور پذیرش برای نبودنش بود.

شدیداً از اینکه داشت به جیمین دروغ می‌گفت و نقشه هاشو ازش پنهون میکرد متنفر بود...اما به هیچ عنوان نمیخواست اونو وارد ماجرا کنه...بعد از دیدن زخما و تن کبودش مطمئن شده بود اگه گیر بیوفتن اتفاق خوبی براش نمیوفته پس ترجیح میداد فعلا اونو بی خبر بذاره و خودش همه چیزو درست کنه...

چند دقیقه ای گذشت و داشت حوصلش سر میرفت که در ماشین باز شد و زن بیرون اومد... بلافاصله بعد از بسته شدن در، ماشین به راه افتاد و از کوچه خارج شد.

رنگ زن حسابی پریده به نظر میومد...وقتی ماشین از کوچه خارج شد زن به طرف جوب دوید و روی زمین نشست...به سمت جوب خم شد و تمام محتویات معدشو بالا آورد...چند بار عوق زد و بالا اورد...بعدم همونطور روی زمین نشست و گریه کرد.

یونگی همونطور که فیلم میگرفت با تعجب به اون صحنه خیره شد...اخر سر طاقت نیاورد...به سمت زن رفت و کنارش روی زانو خم شد:

_خانوم حالتون خوبه؟!

زن ترسیده به سمتش برگشت...با چشمای سرخ و اشکی که تنها حس ترس رو منعکس میکردن بهش خیره شد...نگاه یونگی روی صورتش چرخید و لحظه ای روی لکه مایع سفیدی روی چونه و یقه لباس زن توجهش رو جلب کرد.

|•The light•|yoonmin|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang