+++++++
با استرس به ساعت نگاه کرد...نیم ساعت گذشته بود و نامجون هنوز نیومده بود...فکر میکرد تهدیدش اون رو وادار میکنه بیاد اما انگار نامجون خیلی بیشتر از اونچیزی که فکر میکرد عوض شده...
نیم ساعت دیگه هم صبر کرد..دیگه گارسون که پنج دفعه برای گرفتن سفارشش اومده بود رو کلافه کرده بود برای همین درخواست یه نوشیدنی سبک کرد...وقتی خبری از اون پسر نشد ناامیدانه از جاش بلند شد..به گوشیش چنگ زد اما قبل از اینکه قدمی برای رفتن برداره فردی که جلوش با دستایی که توی جیب شلوار فرو رفته بودن ایستاده بود توجهشو جلب کرد...با چشمایی که بخاطر دیدنش نور امید گرفته بودن به اونکه با نگاه سردش بهش خیره بود نگاه کرد...
نامجون جلو اومد و با عقب کشیدن صندلی نشست:
÷فکر میکردم تا الان رفته باشی...نمیدونستم دیوونه تر از این حرفایی..
جین لبخند کمرنگی زد:
°اینو کسی میگه که فقط برای چک کردن بودن یا نبودن من تا اینجا اومده؟!...من دیوونه ترم یا تو؟!
نامجون پوزخندی زد و به میز خیره شد:
÷گمونم دیوونگی تو یه چیز واگیر داره...
جین از فرصت استفاده کرد...ارنج هاش رو روی میز گذاشت و دو دستشو زیر چونش تکیه گاه سرش کرد...با نگاه مشتاقی که شیطنت توش دیده میشد گفت:
°اوهوم...کنجکاوم بدونم از چه روشی بهت منتقل شده...
نامجون با گرفتن تیکش چرخی به چشماش داد:
÷زودتر حرفاتو بزن...هرچی کمتر وقتمو برات هدر بدم بهتره...
جین با زخم زبون پسر پوزخندی زد..نامجون از در اشتباهی وارد شده بود...جین توی طعنه زدن استاد بود...نباید از این راه باهاش در می افتاد :
°زیاد فرقی نداره...چه اینجا وقتتو تلف کنی، چه کنار یه دوست دختر قلابی...به هر حال بنظر نمیاد کار مهم تری برای انجام دادن داشته باشی...
نامجون جدی تر بهش خیره شد...نگاه تیز و پر از شکش از چشم جین دور نموند
÷دوست دختر قلابی؟!...هنوز از این خیالاتت دست بر نداشتی؟!
جین با اعتماد به نفس گفت:
°هروقت تو دست از این باور که با همچین بچه بازیایی میتونی منو دست به سر کنی برداری منم دست از این به قول تو خیالاتم که جفتمونم خوب میدونم عین واقعیتن برمیدارم...
نامجون کفری نفسش بیرون داد...کف دستاشو روی میز کوبید و بلند شد:
÷نه انگار قصد نداری چرت گفتن و تمومش کنی...من میرم..
از جاش بلند شد و قدمی به سمت در برداشت اما با شنیدن صدای بلند پسر از پشت سرش سرجاش میخکوب شد:
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_37_
Start from the beginning
