_و راست میگن که حتی یه منبع نور کوچیک هم میتونه بزرگترین تاریکی هارو ازبین ببره...
پیشونیش رو به پیشونی پسر چسبوند ،انگشتش رو نوازش وار رو گونه پسر کشید و خیره به لباش زمزمه کرد:
_تو برای تموم کردن تاریکی مطلق زندگی من کافی ای،طلایی من...
لبخندی روی لبای گیلاسی پسر موطلایی نشست...پسر مومشکی اینو نمیدونست اما...این زمزمه های قشنگش زیر گوش پسر...نگاه سیاه مثل شبش که هر لحظه و هرجا اونو میپایید...نشستن لبای نرمش که برعکس بدن همیشه سردش گرم و داغ بودن....انگشتای کشیدش که با رقصیدن روی پوستش انگار روحشو نوازش میکردن...همشون دلیلی بودن که شاهزاده ی موطلایی رو به این دنیا وصل میکردن...
تموم این حرفا که توی دلش بود باهم جمع شدن و تبدل به بوسه ای شدن که جیمین با تموم احساسش روی لب پسر بزرگتر کاشت..
و این استارت یه عشق بازیه طولانیه دیگه بود.
//پایان فلش بک//
کتاب رو به طرفی پرت کرد...به پهلو دراز کشید که چشمش به سوییشرت مشکی ای که کنار تخت بود و متعلق به خودش نبود افتاد...الان دیگه به بودن این وسایلا که متعلق به خودش نبودن گوشه کنار خونه عادت کرده بود...مسواکی غیر از مال خودش که توی جا مسواکی بود...جورابای سفید و کوچولویی که برای خودش نبودن و زیر تخت افتاده بودن....نوع جدیدی از شامپویی که توی حمام بود و بویی کاملا متفاوت از شامپوی خودش داشت...دفتر طراحی ای که بیشتر اسکچاش از خودش بود و کنار کتابای خودش قرار داشت...و شونه ای که بین دندونه های تار های ابریشمی طلایی جا خوش کرده بودن...همه اینا باعث میشد به اون خونه واقعا حس خونه رو داشته باشه...
البته همین ها هم باعث میشدن بیشتر یاد پسر موطلاییش و اینکه چرا مدرسه نیومده بود و تلفنشو جواب نمیداد بیوفته و عصبی بشه...زیر لب با نگرانی زمزمه کرد:
_لطفا سالم باش..
چند دقیقه ای خونه توی سکوت فرا رفته بود که صدای اعلان کوتاه گوشیش اون رو از جا پروند...نیم خیز شد و به گوشی چنگ زد...با امیدواری به اسکرین خیره شد...وقتی کلمه"bff"، که انگار بعد از باهم بودنشون معنای کامل تری رو میداد،دید با اشتیاق پیام رو باز کرد
+معذرت میخوام یون..یه کار فوری پیش اومد و مجبور شدیم یک روزه بریم ژاپن...سرم شلوغ بود و نتونستم به تلفنم توجه کنم...متاسفم نگرانت کردم....فردا توی مدرسه میبینمت..
با تعجب به اسکرین خیره شد...همین؟!...کل روزو غیب شده بود و نبودنشو توی دو خط توجیه کرد؟!..اصلا براشمهم نبود که یونگی چقدر نگرانش شده؟!
نفسی گرفت و گوشی رو کناری پرت کرد...چی داشت میگفت؟! اون پسر که از تهدیدای پدرش چیزی نمیدونست...چطور باید میفهمید که با جواب ندادن به موبایلش تا سر حد مرگ اونو نگران کرده؟..شاید یونگی داشت زیاده روی میکرد؟!
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_37_
Start from the beginning
