دستش رو اروم از زیر تیشرت پسر رد کرد و به عادتی که تازگیا معتادش شده بود شروع به نوازش پوست پنبه ای شکمش و کشیدن اشکال نامفهومی روی اون کرد...

_راجب پسریه که بیماری‌ الکسی تایمیا داره...

همونطور که کتابو بی هدف ورق میزد جواب داد:

+چی هست؟

_یه اختلال که باعث میشه بعضی از حس ها رو درک نکنی...بخاطر درست کار نکردن قسمت بادومی مغز که اسمش امیگداله این اتفاق میوفته و اون پسر نمیتونه هیچ چیزو احساس کنه...حتی وقتی یه قاتل مادر و مادر بزرگشو جلوی چشماش میکشه

جیمین با تاسف گفت:

+اینکه خیلی بده...فایده زندگی کردن توی این دنیا وقتی نتونی هیچ چیزو حس کنی چیه؟!

با مکثی همونطور که به گوشه ای خیره شده بود جواب داد:

_وقتی برای اولین بار این کتابو خوندم، حس میکردم نویسنده زندگی من ارتباط عمیقی با نویسنده اون کتاب داشته...زمانی بود که منم نمیتونستم هیچ چیز رو احساس کنم...ترس؟عشق؟ تنفر ؟..هیچکدوم برام معنی نداشت...و حق با توعه...منم اون زمان به همین فکر می کردم...فایده زندگی کردن توی دنیا وقتی نمیتونی هیچ چیزو احساس کنی چیه؟!..و جوابی براش پیدا نکردم...

نوازش ارومش روی شکم پسر متوقف شد..خیلی عمیق به نقطه ای نا معلوم زل زده بود،انگار تصاویر اون زمان داشت از جلوی چشمش رد میشد:

_میخواستم تمومش کنم...میخواستم این زندگی رو که هیچ دلیلی برای ادامه دادنش نداشتم تموم کنم...

جیمین ناباور برگشت و به پسر خیره شد..یونگی نگاه از نقطه نا معلومش گرفت و به پسرش که از پایین با ناراحتی بهش نگاه میکرد دوخت...دستش رو اروم بالا اورد و موهای طلایی و خوش بوی پسر رو کنار زد....با دستش صورت پسر رو قاب گرفت:

+اما بعدش تو اومدی..دستمو گرفتی...نذاشتی تمومش کنم...با اومدنت،بهم یه دلیل برای ادامه دادن دادی طلایی...دقیقا همون موقعی که دستمو گرفتی و منو از لبه پشت بوم پایین کشیدی..

جیمین با یاداوری اون اتفاق که به فراموشی سپرده بود فشرده شدن قلبشو احساس کرد...اصلا نمیتونست تصور کنه اگه اون روز به پشت بوم ساختمون هنری نرفته بود یا یکم دیر تر رفته بود چه اتفاقی میوفتاد....یونگی به ارومی با شصتش صورت پسر رو نوازش کرد:

_اومدی و شدی امیگدال من...باعث شدی تموم احساساتی که وجودشونو حتی باور هم نداشتم با تک تک سلولای بدنم احساس کنم...

نگاهش روی موهای طلایی پسر سر خورد...همونطور که دسته ای ازش رو نوازش میکرد و بهشون خیره بود گفت:

_اومدی و همه تاریکیا رو ازبین بردی... شدی نور زندگی من...دقیقا همرنگ موهات...

نگاهش رو به سمت چشمای روشن و مشتاق پسر لغزوند:

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now