÷وگرنه؟!
جین متوقف شد و به سمتش برگشت...با جدیتی که نامجون تا به حال توی چشماش ندیده بود گفت:
°هرجا باشی پیدا میکنم...دستتو جلوی همه مردم اون محله محکم میگیرم و بزور میبرمت سر اون قرار..
نامجون پوزخندی زد :
÷و اگه دستمو بکشم و از دستت فرار کنم چی؟!
نگاه معنی دار جین رو پسر نتونست ترجمه کنه...عجیب بود..اون جینی که حتی بعد از شروع رابطشون بخاطر هر چیز کوچیکی میترسید و ناراحت میشد حالا انقدر محکم جلوش نشسته بود و ازش برای گرفتن دستاش جلوی همه حرف میزد
°دنبالت میام و جلوی همه مردم شهر محکم بغلت میکنم...
دیگه نگاه پسر کوچیکتر پر از تحقیر نبود...حالا بیشتر کنجکاو بود تا بدونه اون تا کجا پا به پای بازی ای که راه انداخته بود پیش میره...اروم تر گفت:
÷و اگه بازم از چنگت در برم؟!
نگاه داغ پسر اول هر دو چشماش و بعد کل صورتش چرخید و در اخر روی لباش متوقف شد...بعد از مکثی با لحن مطمئن و وسوسه انگیزی گفت:
°بازم پیدات میکنم و جلوی چشم تموم دنیا میبوسمت...بعد از اون هر گوشه دنیا هم که بری همه میدونن مال منی بیبی
با قاطعیت مقابل چشمای شوکه ی پسر لب زد و بدون دادن اجازه بهش برای حرف اضافه ای در رو باز کرد و به همون سرعتی که اومده بود ناپدید شد و پسر شوکه رو با قلبی نا اروم تنها گذاشت...
++++++
_لعنت بهت جیمین...باز داری چیکار میکنی!!
این سی و شیشمین باری بود که باهاش تماس گرفته بود اما بازم بی جواب مونده بود...حتی تا خونشونم رفته بود اما تعداد محافظا دوبرابر شده بود و هیچ جوره برای داخل رفتن راهی نداشت...
ناچار به خونه اومده بود و منتظر بود تا خود پسر بلاخره یادش بیوفته و خبری از خودش بهش بده...
خودشو روی تخت انداخت..با حس چیزی غیر از ملحفه نرم تشکش دستشو زیر سرش برد و جسم سختو بیرون کشید...نگاهش به پسری با چشمای بی روح که روی جلد کتاب کشیده شده بود افتاد و بعد اسم کتاب که با رنگ قهوه ای نوشته شده بود"بادام"
//فلش بک//
همونطور که از نوازش دستهای کشیده پسر مومشکی توی موهای طلاییش لذت میبرد نگاهش رو اطراف چرخوند...توی اغوش پسر جا به جا شد و به کتابی که روی میز پاتختی بود چنگ زد...دوباره خودشو توی اغوش پسر که پشت سرش به تاج تخت تکیه داده بود تنظیم کرد
+نمیدونستم کتابم میخونی
یونگی دو دستش رو دور کمر پسر حلقه کرد و چونش رو روی شونش گذاشت:
_زیاد اهلش نیستم...فقط اونایی که جذبم میکننو میخونم
+پس این کتابم جذبت کرد که خوندیش!راجب چیه؟!
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_37_
Start from the beginning
