°جدا؟!..اگه میدونستم انقدر منتظرم موندی زودتر میومدم...

پسر کوچیکتر از شوک در اومد....حالا با مخلوطی از احساسات بهش نگاه میکرد.ترس،هیجان،خشم،و شاید ،دلتنگی؟!

÷هی تو..چی..چیکار داری میکنی؟!!!

با ترس نگاهی به اطراف کرد:

÷زود باش پیاده شو...بابام الان میاد!!

جین خونسرد به اون که پنیک کرده بود خیره شد...یعنی انقدر از باباش میترسید؟!وقتی باهم بودن که بنظر نمیومد زیاد به نظر اون مرد اهمیت بده...

°میخوام باهات حرف بزنم

پسر با حرص اخمی کرد...هر لحظه ممکن بود پدرش سر برسه اما اون بی خیال نشسته بود و میگفت بیا حرف بزنیم!

÷من حرفی ندارم که باهات بزنم....پیاده شو..

جین که انتظار این حرفو داشت کمی روی صندلی جا به جا شد و با فشردن دکمه کنار صندلی پشتی صندلی رو عقب داد...همونطور که لم میداد بی خیال گفت:

÷باشه پس...هروقت حرفی داشتی بیدارم کن.

نامجون با چشمای گرد شده به پرویی پسر که پا روی پا می انداخت و با تکیه دادن به پشتی صندلی چشماشو میبست نگاه کرد...کفری نفسشو بیرون داد...اطرافو چک کرد و بعد از مطمئن شدن از نبودن پدرش به سمتش برگشت:

÷چی از جونم میخوای؟!..داشتم یه نفس راحت از دستت میکشیدم چرا باز برگشتی؟!..

جین با شنیدن صداش بلند شد و دوباره صاف نشست...جدی بهش نگاه کرد که پسر رو بیشتر متعجب کرد:

°فکر میکردم فقط لجبازیات بیشتر شده بیبی...نگو گوشاتم یکم سنگین شده...گفتم که...میخوام باهات حرف بزنم...بدون زخم زبون،بدون متلک،بدون بچه بازی.

به همراه نگاهی که صداقت توش پیدا بود و لحنی که کمی از رنج هایی که این مدت کشیده بود رو نمایان کرده بود گفت:

°دیگه خستم شدم جون!...باید تکلیفمونو روشن کنیم..

پسر پوزخندی زد و جواب داد:

÷تکلیف من روشن هست...اونی که تکلیفش روشن نیست تویی...منه لعنتی توی رابطه ام!!میفهمی؟!.

جین چرخی به چشمهاش توی کاسه داد...اون پسر چی فرضش کرده بود واقعا؟!حتی اگه اون دختر پرو هم نمیومد و اعتراف نمیکرد سوری بودن رابطه اونا کاملا مشخص بود...

از جیب کتش کارتی که ادرس رستورانی روش نوشته شده بود در اورد و روی داشبورد انداخت...بی توجه به حرفای که نامجون چند ثانیه پیش زد همونطور که میخواست از ماشین پیاده بشه جدی گفت:

°ساعت شیش میبینمت...بهتره دیر نکنی..

نامجون تای ابروشو بالا داد:

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now