"شک"

895 72 12
                                    

تهیونگ دهانش را با پشت دستش پاک می‌کنه و از طعم بد آهنی که در دهانش مونده هول می‌کند.  چشمانش مه آلود و دستانش کثیف است . هنوز شکمش درد می‌کند.

  تهیونگ تو خوبی؟

  او به بالا نگاه می کند و با جیمین روبرو می شود که چشمانش پر از نگرانی واقعی است.   این اولین باری بود که جیمین تهیونگ را به نامش صدا می کرد.  تهیونگ نمیتونست به پسره دروغ بگه و بهش بگه حالش خوبه .  بنابراین ته سرش را کمی تکان می دهد و می ترسد که اگر دهانش را باز کند دوباره استفراغ کند.  هراس در چشمانش زمانی که دستش را می‌برد تا دیگران را به عقب بمالد، از بین نمی‌رود، اما در مقابل تصمیم می‌گیرد و بازویش را به پهلویش می‌کشد.  صداهای تهیونگ رنگ نگرانی داشت و در نهایت از زانو می افتد و روی پاهایش می آید.  او می تواند فریادهای خفه شده ای را بشنود

در حالی که تهیونگ به سمت عمارت می رود و به سمت جایی که جونگ کوک رفته است، فریادهای خفه کننده ای را می شنود.  از جلوی درها می گذرد و می ایستد، سرش دیوانه وار به دور خودش می چرخد ​​در حالی که سعی می کند به خاطر بیاورد که جونگ کوک به کجا رفته است.  تهیونگ در حالی که از پله ها پایین می آید و به سمت زیرزمین می رود، به تندی نفس می کشد، جایی که هرگز نرفته بود اما می دانست که جونگ کوک به آنجا می رود.  نفس هایش بلند و لرزان است و سعی می کند تعادل خود را حفظ کند و به سمت پایین به طبقات پایین پرواز کند.  هنگامی که پاهایش روی زمین هموار قرار می گیرند، سرعت او با بررسی محیط اطرافش کند می شود.  خطوط بتنی دیوارها را می‌کشد و از راهروی عریض منتهی می‌شود که به درهای قفل‌دار آهنی می‌رود که اتاق را به هم ریخته است.  چند چراغ زرد قدیمی سوسو می زنند، تنها منبع نور در زیرزمین.  تهیونگ چشمانش را در محیط جدید بسیار کم‌نورتر فشار می‌دهد، عنبیه‌های عنبیه‌اش در نهایت در پایین دری آهنی قرار می‌گیرند، در حالی که نور از شکاف‌ها عبور می‌کند.  او سعی می کند تنفس خود را ثابت نگه دارد

تا دوباره مریض نشود و یک قدم لرزان به سمت دری که تصور می کند جونگ کوک را پشت آن نگه داشته است برمی دارد.  دست های تهیونگ به صورت مشت محکم می شوند، فشاری که او برای سفید کردن بند انگشتانش به آنها فشار می دهد.  کمی تلو تلو می خورد، دیدش هنوز از خشم تیره شده است.  با نزدیک شدن به در، سرعت او تندتر می شود.  تهیونگ جلوی در می ایستد و دستش را دراز می کند تا دستگیره را بگیرد.  در باز می شود و به دیوار داخل اتاق سنگفرش می خورد.  تهیونگ پرشور با شوک به دنبالش می گشت، دو نگهبانی که دنبالش می آمدند هیچ جا دیده نمی شدند.  قبل از اینکه حالت پسرها را ببیند شروع می کند:

"تهیونگ اینجا چیکار میکنی."

  تهیونگ کاملاً شیدایی چشمانش روی جوانتر می دود و متوجه کبودی روی بند انگشتان و ریزش خفیف خون می شود که در موهایش گیر کرده و به لباسش چسبیده است.  سپس به چشمان جونگ کوک نگاه می کند، اما

این چشم ها به جونگ کوک او تعلق ندارند.  این چشم ها فاقد هر رنگی هستند به جز سیاه، سفیدی چشمان او قرمز متورم است.  اونا یه ذره نرمی نگه میدارن که تهیونگ ازش متنفره واسه اونه ولی تهیونگ میدونه اگه اینجا نبود چشماش از هر همدلی خالی میشد .  "ته-" جونگ کوک نام مستعار را به آرامی می گوید. "خفه شو" تهیونگ به قد بلندتر غر می زند و بلافاصله او را ساکت می کند.  تهیونگ دیگری را از سر راهش هل می دهد و با دیدن منظره ای که با او روبرو شده نفس نفس می زند.  مردی، احتمالاً شورشی مزاحم، به یک صندلی چوبی سست بسته شده است که با ضربات و لگدهای فراوان شکسته شده است.  مرد به سختی هوشیار است و تهیونگ نمی‌داند چطور، یک گاز شدید از تاج سرش تا پایین دهانش جاری می‌شود، خون روی گردن مرد می‌ریزد، او سرفه می‌کند تا مایع را از ریه‌هایش خارج کند.  تهیونگ در نگاه اول می تواند بفهمد که پاهای مرد شکسته است، تکه هایی از استخوان از لباس مرد نزدیک زانوهایش بیرون زده است.  تهیونگ تهوع می کند و در برابر اصرار دوباره استفراغ مقاومت می کند.

در عوض او دوباره رو به جونگ کوک می شود که وحشت زده به نظر می رسد.  سوراخ‌های بینی تهیونگ در حالی که نفس‌هایش کاملاً نامنظم می‌شود، شعله‌ور می‌شود، چشم‌هایش خون‌آلود می‌شوند چون اشک‌های خشم تهدید می‌کنند که سرازیر شوند.  در حالی که کلامش غلیظ از کینه توزی است می پرسد:

« این کاریه که با مردم پادشاهی می کنی؟» 

  دیوانه وار توضیح می دهد:

"چی؟ تهیونگ این مرد می خواست ما رو بکشه!" 

پسره سبزه بلندتر می پرسد:

"این کاریه که باید با خانواده من کنی؟" 

"درمورد چی حرف میزنی؟

ته

"میدونی دارم راجع به چی حرف میزنم"

جیغ میزنه و چشماش رو محکم میبنده در حالی که زور کلماتش باعث میشه که به سمت پایین خم بشه.  چشم های جونگ کوک از وحشت گشاد شد , او هرگز ندیده بود که تهیونگ اینطور رفتار کند .  او گریه او را دیده است، مطمئناً، اما هرگز اینگونه نیست.  او می پرسد:

" اتفاقی افتاده؟"

او می پرسد و سعی می کند سرنخی برای اینکه چه چیزی مرد را دیوانه کرده است به دست آورد. 

"تو ادمای زیادی رو به قتل رسوندی."

---------------------------------

این پارت دو بخش داره و این بخششم چون حوصله نداشتم ترجمه نکردم و زدم گوگل ترنسلیت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Apr 30, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

The End |tk|Where stories live. Discover now