"به جلو رفتن"

1.9K 242 74
                                    

🟥 Warning 🟥
این چپتر سلف هارم داره، اگه اوکی نیستین نخونین.❗

-----------------------------

چند هفته بعد اتفاق اتاق جونگکوک، افتضاح بود.

بعد از اون شب که جونگکوک به تهیونگ گفت از اتاق بره دیگه باهم صحبت نکردن. تهیونگ با بقیه گناهاخیلی نزدیکتر شده بود. توی آشپزخونه کمک جین میکرد و سعی میکرد یاد بگیره چطور نان تست رو بدون اینکه خونه رو بسوزونه درست کنه. با هوسوک بازی میکرد، با یونگی و نامجون هم به کتابخونه میرفت، و بقیه هم بهش غبطه میخوردن. از دور انوی رو با مهربونی نگاه میکرد، بار ها سعی کرده بود باهاش صحبت کنه ولی اون کاملا نادیده‌ش میگرفت.

تا اینکه یک روز متوجه شد، گناهی که با اسم جیمین میشناختش، تو یک منطقه خلوت توی باغ سرپوشیده نشسته، جایی که تهیونگ اغلب اوقات به اونجا میرفت. وقتی جیمین حضور اون رو حس کرد، ناگهان ایستاد و نتونست قبل اینکه ته جلوش رو بگیره، بره.

"من اومدم اینجا تا شکوفه های تازه رو ببینم،گل داودیه درسته؟" تهیونگ به گل های زیبایی که تازه شکوفه کرده بودن اشاره کرد.

وقتی صدای "اوه، آره" رو از پسر کنارش شنید، اروم سر تکون داد. کل عصرشون اینجور گذشت، تهیونگ درباره گل و گیاه میپرسید و انوی سرش رو تکون میداد.

تهیونگ جونگکوک رو از اخرین باری که صحبت کرده بودن، ندیده بود. خودش روی توی اتاقش حبس کرده بود تا به قولی "فکر کنه". هر بار که تهیونگ به اتاقش میرفت، بهش میگفت به زمان نیاز داره، در نتیجه تهیونگ برمی‌گشت اتاقش و فکر میکرد شاید زیادی بهش فشار اورده. خیلی چیز ها ناگفته مونده بود.

جونگکوک داستان گذشته ش رو توضیح داده بود، اما هیچ چیزی از داستان و حال الانش نگفته بود. تهیونگ احساسات و درگیری های الانش رو بهش توضیح داده بود، بهش گفته بود که اون پسر "پاکی" که فکر میکنه نیست. از گذشته ش خجالت میکشید، از کارایی که کرده بود خجالت میکشید. احساس کثیفی میکرد، تمام تلاشش رو کرده بود تا خاطرات کارای شبانه اش برای پول رو، فراموش کنه، اما هیچ تاثیری نداشت. مهم نبود که چقدر حموم میکرد یا خودشو میشست، انگار لایه ای کثیف درست زیر پوستش مخفی بود. از خودش احساس تنفر میکرد. حتی از اینکه سعی میکرد به جونگکوک کمک کنه، در حالیکه هنوز از خودش متنفره هم متنفر بود. چطور این حق رو داشت که به یکی دیگه بگه چطور زندگی کنه درحالیکه که خودش مدام تظاهر میکرد. تهیونگ با تحقیر به خودش توی آینه خیره شده بود.

" تو یک دروغگویی"

به خودش تف کرد.

"چطور جرات میکنی حالت برای خودت بسوزه، مثل پولدارا زندگی کنی، پولدار هستی، بقیه ستایشت میکنن، زندگی خواهرت رو تامین میکنی... حق نداری برای خودت دلسوزی کنی"

The End |tk|Where stories live. Discover now