"اغازِ پایان"

5.1K 392 55
                                    

دنیایی که ما میشناسیم ۳۰۰ سال پیش نابود شده.

۳۰۰ سال پیش هفت مرد برای ایجاد هرج و مرج و اختلاف بین همه موجودات زنده، نزول کردن به زمین، هفت گناه مرگبار.

همه پرستششون میکردن و به عنوان رهبران دنیای جدید معروف شدن.

هرسال، جشنی برای گناهان برگزار میشه، تا به عنوان خدایان دنیای اخر زمان پرستیده بشن و گناه جدیدی رو انتخاب کنن.
معمولا نسل بعدی هر گناه یکیشون به عنوان رهبر انتخاب میشد ،ولی اگه اتفاقی مثل مرگ و یا شورش بیوفته ، فرد جدیدی رو انتخاب میکنن.

تهیونگ، ک به تازگی ۱۹ سالش شده کل زندگیش به دست خانوادش ازش سواستفاده شده تا با ادمای مختلفی بخوابه، ب زبان ساده تر تا "هرزه" باشه.

اگ ب عنوان ی گناه به دنیا بیای، ی زندگی پولدار و مدام ستایش شدن واست مقرر شده.
و اگ به اندازه کافی خوش شانس باشی تا ب عنوان ی گناه انتخاب بشی، دقیقا همینطوره.

خانواده تهیونگ به شدت فقیر بودن.
اگ شانس بهشون رو می اورد میتونستن روزی ی وعده غذا بخورن، میشه گفت به همین دلیل اون لاغر مونده بود ک این ی امتیاز بزرگ واسه مشتریاش ب حساب میومد.
تهیونگ هیچوقت از این وظیفه اجباریش دوری نمیکرد، بدون خستگی واسه خواهر کوچیکترش تِیون ک فقد ۸ سالش بود و ب اندازه خودش ازش سواستفاده میکردن، کار میکرد.

(سوم شخص-تهیونگ)

تهیونگ توی روشویی کثیفِ گوشه اتاق رنگ‌رو‌‌ رفت هتل، حولشو خیس کرد. با شستن صورت و بدنش میخواست تمام خاطرات مشتری شب قلبشو از ذهنش بیرون کنه.

اه عمیقی کشید، از خودش متنفر بود با یادواری کاری ک محبوره بخاطر تیون انجام بده، این نفرت درونیش کمتر میشد.

لباسش ک به راحتی سر میکرد رو برداشت و سریع پوشیدش به امید این ک مرد میانسالِ خوابیده رو تشک سرد و لکه دار، ک بلند خروپف میکنه رو بیدار نکنه.
پولی ک شب قبل بهش داده بودو برداشت و یواشکی از اتاق بیرون رفت.
به ارزای توی دستش نگاه کرد، قلبش ریخت.

اون بهش فقد ۱۵ دلار داده بود.

در صورتی که قرار بود ۵۰ دلار باشه.

شوکه شده وسط پله های قدیمی،برگشت، اماده شده بود تا بره تقضای بیشتری از مرد کنه تا این ک صدایی رو شنید.

"خوبه ک اومدی پایین. حالا بگو چقدر شد؟" صدای تیز و خراشیده مادرش ک از پایین پله ها صداش زده بود.

تهیونگ اروم برگشت، بدون این ک ارتباط چشمی برقرار کنه به سمت پایین پله ها رفت.
فقد صدای قیژ قیژ پله هایی ک تهیونگ روشون راه میرفت تا به مادرش برسه، شنیده میشد.
وقتی به پایین رسید اون دستش ک توش پول بودو دراز کرد و مادرش پولُ برداشت.

بعد ی مدت طولانی ساکت بودن، صدای بلند سیلی ک مادرش روی گونه ش زد پخش شد.

"۵۰ دلار بود! توله پررو!"
داد زد.
"چطوری میتونیم با این درامد کم زندگی کنیم؟!"

صداش مثل صدای کشیدن ناخن روی تخته توی لاله های گوش تهیونگ گذشت.

تهیونگ شروع کرد:
"من متاسف...-
ولی با ی سیلی دیگ خفه شد

یکی دیگ
یکی دیگ
و یک دیگه

۲۰ دقیقه محکم سیلی زد. و بعد شروع کرد با مشت و لگد زدن. تهیونگ ساکت همش رو تحمل کرد.

این اتفاق زیاد میفتاد.
درواقع خیلی خیلی زیاد...
روزی بدون این ک پدرومادرش نفرینش کنن یا بزننش نمیگذشت.
تهیونگ خوشحال بود ک این اتفاقا سر خودش میاد تا خواهرش تهیون.
هرچند واسه خواهرشم میفتاد.

مادرش بعد از رضایت کتکی ک زده، عقب رفت و به پسر روبه روش زل زد.

مادرش تف کرد: " جشن فرداست"

با صدای کلفت ولی سافتش زمزمه کرد: "میدونم"

مادرش با نگاهش ک حرف میزد گفت "حواست باشه چ گوهی میخوری"

با صدای بلند و تلخیه توی حرفاش گفت:
"به نعفته فردا بهترین اجرای لعنتی توی دنیا رو داشته باشی و گرنه تضمین نمیکنم
روز بعدیش اینجا باشی ک بتونی دوباره امتحان کنی، فهمیدی؟! "

تهیونگ اروم سرشو تکون داد.

اون کاملا میدونست فردا مجبوره چیکار کنه.

فردا جشنواره گناهان بود. روزی ک هر گناه شخصا میومد و به عنوان رهبران دنیای جدید، هدیه ها و ستایش زیادی دریافت میکردن.
بعضی وقتا توی موقعیتای خاص یه گناه جدید رو انتخاب میکردن فقد در صورتی ک صاحب قبلی مرده باشه.

صاحب قبلی لاست(شهوت) دو سال پیش مرده بود.
هیچکس اسم واقعیشو نمیدونست، همونجور ک کسی اسم واقعی هیچکدوم از گناهان رو نمیدونست.

فقد با لقبایی مثل راف(خشم) یا پِراید(غرور) میشناختنشون.

لاست(شهوت) هیچ جانشینی نداشت و سال قبل هم کسی جاشو نگرفت.
پدرومادر تهیونگ سریع این فرصت پولدار بودن رو پذیرفتن و تهیونگ رو مجبور کردن ک مظهر شهوت بشه.

و امسال، تهیونگ کاندید نقش لاست(شهوت) شده و کاندیدی ک میتونه تبدیلش کنه به ی خدای زنده، ی پادشاه.

گفتن این ک تهیونگ از اینکار خوشحال نبود، بزرگترین حقیقتی بود ک میتونست وجود داشته باشه.

اون از زندگیش متنفر بود

در اعماق وجودش اون ی پسر جوون، ترسیده و بی گناه بود، ک بی گناهیش تو سن ۱۲ سالگی به اجبار وقتی پدرش اونو سمت ی مرد غریبه پرت کرد و پولشو گرفت، از بین رفت.

اما فردا روزی بود که تهیونگ نتیجه کارشو میدید.

اون باید انتخاب میشد.

چون پدرومادرش پولشونو به خاطر ی مفت خور دیگه هدر نمیدادن.

تهیونگ جلوی حس استفراغشو گرفت و به سمت کلبه کوچیک و قدیمی ک خونه ش بود رفت.

ب طرف سمت خاکی که نقش تختخوابشو داشت رفت، کنار تیون دراز کشید و بازوشو محافظانه دورش انداخت.

اون باید انتخاب میشد.

تا بتونه از خواهر کوچیکش مراقبت کنه،
تا بتونه از این جهنم فرار کنه.

--------------------------------------------------------

The End |tk|Where stories live. Discover now