"لحظه"

1.6K 204 36
                                    

در اون لحظه لب های تهیونگ به آرومی روی لب های جونگکوک نشست

-

--------------------------------------


تهیونگ هیچ سرنخی کوفتی نداشت داره چه غلطی میکنه و چی باعث شد فکر کنه انجام دادنش مشکلی نداره

اما همونطور که توی بوسه شون غرق میشد خودشو محبور کرد دست از ترسیدن برداره

جونگکوک هم هیچ سرنخ لعنتی نداشت داره چه اتفاقی میوفته

اما خب

شکایتی هم نداشت!

چشمای جونگکوک کاملا گشاد و باز بود تا وقتی که متوجه شد احتمالا بوسیدنش برای ته به اندازه بوسیدن یک ماهی مرده سرگرم کننده بوده

آروم چشماشو بست و توی بوسه غرق شد


دستی که جونگکوک برای لمس گونه تهیونگ ازش استفاده کرده بود به سمت عقب لغزید تا پشت گردن پسر مو بلوند رو بگیره و اون رو نزدیک خودش نگه داره

تهیونگ هم دست هاش رو حرکت داد و او ها رو تا شونه های جونگ کوک بالا اورد و دور گردنش پیچید

بوسه شون چیز خاصی نبود

ساده بود

کمی هم کوتاه

اما اوه لعنت خیلی شیرین بود!

تهیونگ اولین کسی بود که کنار رفت چون به هوا نیاز داشت، جونگکوک پیشانی خودش رو به ته تکیه داد و هر دوشون همینجوری موندن

چند لحظه بعد، اون موسیقی شیرینی که موقع بوسیدن همدیگه شنیدن قطع شد. تهیونگ کمی عقب کشید تا به مرد مو سیاه خیره بشه. هر دوشون همزمان شروع کردن به توضیح دادن و قانع کردن همدیگه

تهیونگ:

"من...من متاسفم..یعنی..نمیدونم چیکار میک...."

"نه نه.. متاسف نباش...یعنی بد نبودش........خب اره قطعا بد نبودش ...حتی ...خوب بود..خدای من، من دارم چیکار میکنم"

جونگکوک غر می‌زد، صداش کم کم داشت بالا می‌رفت تا چیزی که اتفاق افتاده رو توجیح کنه

تهیونگ سعی کرد فکراشو جمع و جور کنه ولی نمیتونست، خوشبختانه جونگکوک متوجه ش نبود، ذهنش کاملا با اتفاقات چند لحظه پیش پر شده بود.

The End |tk|Where stories live. Discover now