"احتمالا اره، بخاطر همچین چیزاییه که نگهبان داریم، نه اینکه خیلی لازمشون داریم"

نامجون گفت
ته یکی از ابروهاشو بالا برد

"اه..خب ما هممون به اندازه کافی قوی هستیم که از پس خودمون بربیایم، این نگهبانا فقط تظاهره" نامجون گفت

"قوی..."

به ارومی گفت و به بقیه خیره شد

"خب منظورم اینه، تو بعضی از ما ها رو موقع جنگ یا دعوا دیدی" نامجون اخرین جملشو گفت و جین و جیمین هم سرشون رو تکون دادن. تهیونگ صدای "اهاااا" از خودش در اورد درحالیکه یاد جیمینی که با چیزای سبزی کسی رو تقریبا کشت، وحشت کرد و جینی که غذا رو از هیچی به وجود میورد. یاد قدرت سوزوندن وحشتناک pride هم افتاد.

"خب... همتون میتونین همچین کارایی کنین؟" ته پرسید

"اره!" هوسوک طبق معمول خیلی با انرژی گفت دستشو باز کرد و نور زرد رنگی پیدا شد. هوسوک به درخت شکسته ای اشاره کرد و نور به اون سمت رفت ، یکبار دیگه دستاشو بهم زد و اون نور شاخه درختی رو به سمتش اورد "گرید" هوبی گفت "میتونم هرچیزی که بخوام رو داشته باشم"

"واههههه" تهیونگ گفت "تو چی هیونگ؟" ته به یونگی که حوصلش سر رفته بود نگاه کرد یونگی قبل از چرخوندن سرش به سمت جیمین نگاهی به ته کرد یونگی سرشو اروم تکون داد و جیمین افتاد، تهیونگ سریع رفت تا بگیرتش میخواست داد برنه که چیکار کردی ولی صدای خروپفی از انوی شنید "خواب" یونگی کوتاه توضیح داد به سمت پسر کوچیک رفت و پیشونیش رو با انگشت شصتش لمس کرد

چشمای جیمین بیش از حد باز شد و باپاهاش خودشو از اون دو پسر دور کرد، جیغ می‌کشید و سوراخ های بینیش از عصبانیت باز شده بود یونگی نادیده اش گرفت و به جاش کنار هوسوک برگشت، ته دست رو شونه جیمین گذاشت ولی اون خودشو عقب کشید و به نیمکتی اون نزدیکیا رفت، ته با ناراحتی نگاش کرد اما فقط شونه هاش رو بالا انداخت و به سوال پرسیدن از بقیه ادامه داد

نامجون با چشمای قرمز درخشانی به ته نگاه کرد و قدرت فوق بشریش رو توضیح داد

"احتمالا نباید این رو اینجا نشون بدم" میخنده درحالیکه جین به آرومی با سر تایید میکنه حرفشو

حرفاشون با صدای دستورانه ای قطع شد

  ته به بالا نگاه میکنه و جونگکوک رو میبینه چند پله بالاتر از بقیه ایستاده  چشماش مثل همیشه تیره و بی احساس بود، هر بار که جونگکوک تبدیل به pride میشد قلب ته به درد می اومد چون میدونست خود واقعیش نیست

جونگکوک باصدایی پر از خشم گفت "شورشی ها دستگیر شدن خودم به حسابشون میرسم" قبل از اینکه به عمارت برگرده گفت"برگردین به زندگیتون" چندتا نگهبان پشتش رفتن جین گفت

"میبینی؟ خوبه!  این سومین حمله امساله"

نامجون موافقت کرد "مردم راضی نیستن، این حمله ها بیشترم میشه

هوسوک پرسید" چیکار کنیم؟ نمیتونم بگم تعجب میکنم از ناراحتیشون، فقر هر روز داره بیشتر میشه"

یونگی گفت" چیزاهای زیادین که میتونیم متفاوت انجامشون بدیم لازم نیست مثل قبل خشمگین باشیم فقط باید pride رو قانع کنیم بیخیال کنترل کردن بقیه بشه"

از استرس به پشت سرش دست کشید، تهیونگ به یونگی نگاه کرد و حرفاش رو تحلیل کرد

"کنترل کردن جو-یعنی pride؟"

نزدیک بود اسمشو بگه

" ما قدرت خاصی داریم و این یک پادشاهی بی نظیری میسازه و pride هم دیکتاتور خوبیه" جین گفت

ابروهای تهیونگ گره خورد توی معده ش احساس ناراحتی میکرد به چند هفته ای که با جونگکوک باهم بودن فکر میکرد

دیکتاتور؟

تهیونگ یاد انگشت شکسته شده افتاد دستش رو روی معده اش گذاشت

نه نمیتونه

آدما عوض میشن

درسته؟ "pride دوست داره آدما رو فقیر نگه داره تا قدرت مقابله نداشته باشن و با نگهبانا مردم رو ساکت میکنه"

تهیونگ احساس بالا آوردن میکرد یاد زندگی سابقش افتاده بود وقتی بخاطر فقر مجبور به فروش خودش شده بود اینا همه کار اون بود؟ زیر درخت کنارش بالا آورد چشماش قرمز شده بود تمام این مدت چیکار میکرده؟  اون فقط اومده بود که به خواهرش کمک کنه اما
توی ذهنش جیغ میکشید
پولی که به نگهبانا داده بود تا به خانوادش بدن رو اصن داده بودن؟

یا جونگکوک جلو اونم گرفته؟

نه جونگکوک اون نه

تهیونگ دوباره امیدش رو از دست داده بود حالش از همه چیز بهم می‌خورد

دوماه اینجا بودی و تنها کاری کردی عاشق یک هیولا شدن بود

ته گریه ش گرفت بقیه گناها دورش رو گرفتن و مپیرسیدن چی شده

تو خیلی خودخواهی

درگیر یک افسانه عاشقانه شدی با ستمگری که هزاران نفرو زجر داده

ته صدای گریه ش بلند تر شد

تو به یک ستمگر اختیار دادی

تهیونگ نمیخواست باورش کنه اما نمیتونست خودشو آروم کنه

اون چیکار کرده بود؟

-----------------------------------

یک پیج شخصی/نیمه شخصی زدم دوست داشتین فالو کنین، دیدین چندوقتی میشه از اپلود بگین اونجا بهم، احتمالا یادم رفته
@vklin.t

درباره این روزام نمیدونم چی بگم، هفته قبل بعد دو سال مجازی رفتم دانشگاه، اینکه بگم گم شدم تا دانشکدمون رو پیداکردم دروغ نگفتم، اگه حالم خوب بود میتونستم لذت ببرم از اینکه چقدر محیط دانشگامون قشنگه، ولی حس میکنم برگشتم به تمام احساساتی که ۴ سال پیش داشتم، با این تفاوت که استرس الانم و پنیک اتکا بیشتر شده، چرا همه انقدر انرژی دارن؟ چرا انقدر روحیه دارن؟ بعد تازه میگن افسردن، واقعا احساس میکنم حتی موقع راه رفتنم فقط بدنم داره به اجبار کشیده میشه، واقعا به جمله "نمیدونم چیکار کنم رسیدم" واقعا نمیدونم هیچ راه حلی ندارم که حالم بهتر بشه

The End |tk|Where stories live. Discover now