_خوبی؟
در جوابش فقط سری تکون داد و زیر نگاه و بقیه کسایی که تو سالن بودن شروع کرد به بازی با غذاش...با شنیدن اسمش از دهن یکی از دخترایی که میز پشتشون نشسته بودن و داشتن پچ پچ میکردن گوشاش تیز شد
_باورم نمیشه!!!...این جئون جونگ کوک چی باخودش فکر کرده که بازم پاشده اومده مدرسه؟
_باید مدرسمون و عوض کنیم...اینجا پر شده و از خلاف کار و کلاهبردار
دندون قروچه ای کرد و با حرص دستشو مشت کرد...زندگیش جوری زیر رو رو شده بود که حالا حتی این احمقا هم به خودشون اجازه میدن اینجوری راجبش حرف بزنن
_منکه میگم کمپانی جئون ورشکست میشه...دلم میخواد بدونم جونگکوک اونموقع هم میتونه واسه کسی شاخ و شونه بکشه
_خوبه...بعدش جئون جونگکوک و به عنوان راننده شخصیم استخدام میکنم
بلند زدن زیر خنده که یکیشون گفت:
_اره مادرشم من به عنوان خدمتکار شخصیم استخدام میکنم...
با دوباره بلند شدن صدای خندشون با حرص از جاش بلند شد...اون احمقا به خودشون اجازه دادن درمورد جونگکوک حرف بزنن؟!...به مادرش توهینکنن؟! یعنی نمیدونستن جئون جونگکوک میتونه چه بلایی سرشون بیاره؟!..انگار فراموش کرده بودن و نیاز به یاد اوری داشتن...جونگکوک با کمال میل حاظر بود دوباره بهشون یاداوری کنه که کیه و ترسیدن ازش فقط به دلیل وارث کمپانیای جئوننیست
بی توجه به تهیونگ که صداش میزد به سمتشون رفت و لگد محکمی به میزشون زد....میز با صدای بدی روی زمین افتاد و تمام ظرفای غذای روش روی زمین پخش شدن...
صدای جیغ ترسیده ی دخترا بلند شد و همه وحشت زده به اون سمت برگشتن...جونگکوک با چشمای به خون نشسته به دختری که جرعت کرده بود راجب مادرش حرف بزنه نگاه کرد...یقشو گرفت و محکم جلو کشید که صدای جیغای ریز و ترسیده دوستاش و کسایی که دورشون جمع شده بودن بلند شد...با صدای ترسناک و دورگه شده از عصبانیت تو صورتش غرید:
_مطمئن باش حتی اگه ورشکستم بشم از پس به فاک دادن دهن هرزه های کثیفی مثل تو بر میام...پس جرعت نکن یه دفه دیگه اسمی از منو خانوادم به زبونت بیاری...زبونتو از حلقومت میکشم بیرون...شنیدی؟!
دختر با ترس سری تکون داد...با حرص به عقب هولش داد که روی زمین پرت شد و بعد جلوی چشمای متعجب بقیه از سالن خارج شد
تهیونگ نگران دنبالش دوید..دست روی شونش گذاشت و صداش زد که کوک سریع پسش زد و با صدای دو رگه از بغض و حرص لب غرید:
_میخوام تنها باشم هیونگ...دست از سرم بردارررر
دستش از روی شونه ی پسر سر خورد...خشک شده سر جاش ایستاد و به رفتن پسر خیره شد...
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_15_
Start from the beginning
