سر برگردوند و با دیدن ماشین پلیس و چند نفر با لباس نظامی جلوی در وردی خشکش زد...چه خبر شده بود؟...با عجله از ماشین پیاده شد که صدای تهیونگ تو گوشش پیچید
_کوک چیشد؟!..صدامو داری؟!
شوکه لب زد
_آ..آره...من بعد بهت زنگ میزنم باشه؟!
بدون شنیدن جواب پسر قطع کرد و به سمت داخل ساختمان پا تند کرد...با دیدن پدرش دستبند به دست و دونفر که بازوشو گرفته بودن شوکه سر جاش ایستاد
_بابا؟!..چی شده؟!..اینجا چه خبره؟!
مرد نگاهی به تک پسر متعجبش انداخت و با تاسف سرشو پایین انداخت...افسری که کنارش ایستاده بود گفت:
_شما پسرشون هستید؟!...ایشون بازداشت هستند...لطفا برای اطلاعات بیشتر و اقدام کردن برای گرفتن وکیل به ایستگاه شماره...مراجعه کنید
با کشیدن بازوی مرد از کنار پسر رد شدن که اون پسر بلاخره به خودش اومد و با عجله به سمتشون قدم برداشت
_هی..صبر کن!...نمیتونین ببرینش!...اصلا تو میدونی اون کیه...بابا...بابا تورو خدا یچیزی بگو!!!..اینجا چه خبره؟؟!
با عجله به سمت ماشینی که پدرش داخلش بود دوید ولی دیر شده بود...اونا رفتن...و بدتر از اون حجم انبوهی از خبرنگارا که پشت در جمع شده بودن و جونگکوک هیچ ایده ای نداشت که از کجا خبر دار شده بودن...حالش بد شده بود...سرش گیج میرفت و چشماس میسوخت...صدای گوش خراش خبرنگارا بود که توی گوشش میپیچید
-اقای جئون...جرم پدرتون چی بود؟؟
_چرا بردنشون؟!؟؟؟
_لطفا جواب بدید اقای جئون....
_اقای جئون لطفا جواب بدیدن..
_برداشت شما از این موضوع چیه؟؟!؟!
_لطفا جواب بدید...
_مادرتون کجا هستن؟؟!از این موضوع خبر دارن؟؟!
....
+++++
چند روز بعد...
کلاه هودیشو روی سرش کشید و وارد سالن غذا خوری شد...بعد از جریان پدرش و متهم شدن شرکتای جئون به پولشویی و کلاهبرداری اولین باری بود که به مدرسه میومد...حتی با تهیونگم زیاد همکلام نشده بود...این براش خیلی زیاد بود...پدرش کسی که همیشه الگوی اون تو زندگیش بود و همیشه راه درست رو بهش نشون میداد الان پشت میله های زندان بود... به سمت میزی که تهیونگ نشسته بود رفت و کنارش نشست...میتونست نگاه خیره همه رو روی خودش حس کنه...نمیدونست کی بلخره میتونه بهش عادت کنه...نگاه مردم همیشه همه جا روی اون بود و این اذیتش میکرد و با وجود این جریانات سنگینی این نگاها بیشترم شده بود...سرشو بالا گرفت و چشمش لحظه ای تو نگاه پسری قفل شد که کمی اونور تر نشسته بود و با نگاهی معصومانه بهش نگاه میکرد...اونم مثل بقیه بهش خیره شده بود اما مثل بقیه تو نگاهش تنفر و سرزنش نبود.....با شنیدن صدای تهیونگ نیم نگاهی بهش انداخت
ESTÁS LEYENDO
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_15_
Comenzar desde el principio
