جیمین همچنان خشک شده به پسر خیره شده بود که جونگکوک سر خوش ادامه داد:
_این یعنی منو تو دیگه میتونیم باهم دوست باشیم..هوم؟!نظرت چیه؟!.این یه پیشنهاد صلحه و توام بهتره قبولش کنی...
جیمین که همچنان حس بدی به پسر داشت بازم بی حرف نگاهش کرد..
جونگکوک با زدن حرفش نگاهی به سمت سالن و کرد و با دیدن یونگی که به اون سمت میومد پوزخندش پرنگ تر شد...با نزدیک تر شدن پسر به سمت جیمین برگشت و با لبخندی گفت:
_نظرت چیه دوستیمونو با یه بغل گرم محکم کنیم هوم؟!
بعدم بدون اینکه منتظر جوابی از طرف جیمین باشه بازوشو گرفت و اونو توی بغلش کشید...
جیمین که از تعجب خشکش زده بود چند ثانیه ای رو توی همون حالت موند و بعد که به خودش اومد اروم پسر و کنار زد و خودشو عقب کشید...سر برگردوند و خواست چیزی بگه که با دیدن یونگی کمی دور تر نفسشتو سینه حبس شد...پسر مومشکی دور تر از اونها ایستاده بود و با نگاه سردش به پسر خیره شده بود...جیمین که نمیفهمید اینجا چخبره و چه اتفاقی داره میوفته با تعجب به یونگی نگاه کرد که یونگی بی خیال رو از اون گرفت و به راهش ادامه داد...
جونگکوک که با دیدن فک قفل شده و دستای مشت شده یونگی فهمید که موفق شده عصبانیش کنه پوز خندی زد از جاش بلند شد و گفت:
_دیگه میرم...مواظب خودت باش کیوتی!
و پشت به جیمین کرد و اونو با افکار بهم ریختش تنها گذاشت...الان دقیقا چیشد؟!همه اتفاقا پشت هم افتاد و مغز جیمین هنوز نتونسته بود تحلیلشون کنه...فقط میدونست باید با یونگی حرف بزنه...اون نباید بد برداشت میکرد...به هرحال جونگکوک یه ادم عادی نبود...کسی بود که نزدیک بود یونگی رو بکشه..
با عجله وسایلاشو جمع کرد و کولشو برداشت و به سمت پارکینگ دوید...از دور دیدش که سوار موتورش میشد...به سمتش پا تند کرد و چند قدمیش ایستاد...بین نفس نفس زدناش گفت:
_هیونگ!..صبر کن..من...
_الان نه جیمین...کار دارم...
پسر مومشکی بود که تو حرفش پرید و بدون اینکه حتی بهش گوش بده حرکت کرد و جیمینی که با شونه هایی خمیده به دور شدنش خیره شده بود...
++++
گوشیو تو دستش جا به جا کرد و با خنده گفت:
_باشه بابا غر نزن...میام
صدای تهیونگ و از اونطرف خط شنید که گفت:
_کوک سر ساعت اینجا نبودی باید با نفس کشیدن خداحافظی کنی!!..
در عمارت توسط نگهبان باز شد و پسر با ماشینش وارد عمارت شد
_باشه..باشههه..من سر...
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_15_
Start from the beginning
