|•The light•|yoonmin|

part_13_

تهیونگ تو سکوت بهش خیره شده بود... خودشم میدونست نمیتونه مدت زیادی ازش دلخور بمونه..اما این لازم بود...اون پسر باید به خودش میومد...کوک که فکر میکرد سکوت تهیونگ بخاطر اینه که بخشیدتش اروم فاصله بینشونو کم کرد و پسر و تواغوشش گرفت...همیشه همین بود...تهیونگ از دستش ناراحت میشد،اون میرفت و معذرت خواهی میکرد و تهیونگم بلافاصله میبخشیدش...اون پسر خیلی دوسش داشت و جونگکوک از خودش بدش میومد که لیاقت این همه خوبی شو نداره....با صدایی گرفته کنار گوشش زمزمه کرد:

_تو اون نیمه روشن وجود منی هیونگ...خودت میبینی وقتی نزدیکم نیستی چجور ادمی میشم...لطفا منو تنها نذار

تهیونگ نفسی گرفت و دستاشو دور کوک حلقه کرد و گفت:

_دیگه اونجوری نباش کوکی...نمیدونی چقدر اذیت میشم وقتی اینجوری میبینمت...تو ادم بدی نیستی..پس اونجوری رفتار نکن..لطفا

لبخندی رو لب جونگکوک اومد و پسر و محکم تر به خودش فشرد...تهیونگ از شجدا شد و یکهو پس گردنی بهش زد و گفت:

_درضمن...فکر نکن نفهمیدم باز واسه خر کردنم هیونگ صدام زدی...این شگردت دیگه کاربرد نداره

جونگکوک اروم خندید و گفت:فعلا که جواب داده

تهیونگ با چشم غره به سمت کمدش رفت تا لباسشو عوض کنه...با یاد اوری اینکه قبل از اومدن جونگکوک میخواست از جین سر بزنه و حالش و بپرسه متوقف شد...برگشت روی تختش نشست و رو به جونگکوک گفت:

_کوک...تومیدونی جین هیونگ چش بود؟!از وقتی از مهمونی برگشتیم بدجور تو خودشه

کوک هم همونطور که روی صندلی میز تحریرش مینشست گفت:

_من این اخری حواسم بهش نبود،اما گمونم بخاطر نامجون هیونگ باشه...اول مهمونی داشت یچیزی راجبش میگفت...

تهیونگ با تعجب از جاش پرید

_واقعااا؟!..چی میگفت؟!...خیلی وقته به هیونگ اشاره ای نکرده...خیال میکردم دیگه همه چی تموم شده

کوک سری به طرفین تکون داد و گفت:

_نه فک نکنم چیزی تموم شده باشه...حداقل نه از طرف جین هیونگ...اما نامجون هیونگ و مطمئن نیستم...جین هیونگ گفت رفته باهاش حرف بزنه اما اون بهش گوش نداده و بهش گفته دوست دختر داره

اخمای تهیونگ توی هم رفت و با شک پرسید؟!

_هیونگ دوست دختر داره؟!..کی تاحالا؟

کوک با بیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت:

_نمیدونم...انگار جونهی نونا بلاخره تونست مخش کنه

تهیونگ چشم غره ای به بی خیالی پسر رفت...با حسرت گفت:

_اما پس جین هیونگ چی؟!.. به همین راحتی فراموشش کرده؟!