_مامان الان اصلا حوصله ندارم بزار برای بعد...
وقتی صدایی از مادرش در نیومد برگشت و با جونگکوک که جلوی در ایستاده بود مواجه شد...چشماشو گردوند و با حرص گفت:
_بازم تو...قرار نیست دستاز سرم برداری نه؟
پسر قدمی به جلو برداشت و محکم گفت:
_نه!..یجوری میگی انگار منو نمیشناسی..بنظرت بی خیال میشم؟
تهیونگ که دیگه تحملش سر اومده بود با اخم برگشت و گفت:
_شایدم واقعا نمیشناسمت!تو عوض شدی جونگکوک...شایدم باید بگم عوضی شدی!!هرچی میگذره داری بدتر و بدتر میشی...اره تا الان بچه بازیات برام مهم نبوده...اما دیگه نمیتونم تحمل کنم!!..تو چت شده؟!!..میفهمی که نزدیک بود یه نفر و بکشی؟!...باورم نمیشه به همچین هیولایی تبدیل شده باشی جئون جونگکوک...من...من نمیتونم...نمیتونم اینجوری تحملت کنم...نمیتونم با ادمی که پشیزی به بقیه اهمیت نمیده و فقط خودشه و خودش دوست بمونم
مکثی کرد..نفسشو بیرون داد و ارومتر گفت:
_پس لطفا برو...نمیخوام ببینمت
جونگکوک که تا اون لحظه ساکت بود کلافه گفت:
_اره تهیونگ درست میگی من اشتباه کردم...اما دیگه تمومش کن...خواهش میکنم...من کار بدی انجام دادم و بابتش معذرت میخوام...حق داری ازم نا امید شده باشی...ولی نمیتونی انقد راحت منو کنار بذاری...اره کارم بچه بازی و زیاده روی بودداما مین یونگی بدجور رو اعصابم راه رفت....وقتیم که تورو اونجوری دیدم نتونستم تحمل کنم خون جلو چشامو گرفته بود و اولین کسی که به ذهنم رسید اون بود...نمیتونی فقد چون اون پسر نجاتت داده فک کنی ادم خوبیه...یادت رفته پارسال با اونوو چیکار کرد؟اون اونقدرا هم بی گناه نیست...میدونی...میدونی اونروز توی راهرو مدرسه بعد اینکه تهدیدم کرد چی دم گوشم بهم گفت؟..گفت برخلاف من اون یه بلوندی نداره که بهش اهمیت بده و خیلی دلش میخواد یکی داشته باشه...گفت کافیه دست از پا خطا کنم تا از سونگهی هم بدتر بشه
پسر موهای نسکافه ای روشنشو کنار زد و با اخم و سرد جواب داد:
_خب که چی؟!توهم فقط با همون تهدید ساده ترسیدی؟!
جونگکوک با چشمای گرد گفت:
_واقعا نمیفهمی منظورش چیه یا خودتو میزنی به اون راه؟!..داره منو با تو تهدید میکنه!!...میدونه تو نقطه ضعفمی و میخواد ازش استفاده کنه...مطمئنم وقتی نجاتتم داد میدونست اینجوری میشه...وقتی رفتم سراغش حتی یه کلمه هم از خودش دفاع نکرد...حتی یه کلمه هم نگفت کار اون نیست
ثانیه ای مکث کرد و بعد جلوتر اومد... نزدیک پسر که ساکت ایستاده بود و به زمین خیره شده ایستاد و با عجز گفت :
_ته ته لطفا...خودت که میدونی من غیر از تو هیچکسو ندارم...خواهش میکنم ازم دوری نکن...من دیگه با اون پسر کاری ندارم قول میدم...فقط منو ببخش و بیا اشتی کنیم باشه؟!
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_13_
Start from the beginning
