Your Betrayal Maybe A Mistake

50 5 6
                                    

♤♤♤♤

شاید عشق تو از اول دروغ بود که انقدر زود تمومش کردی ، عشق من!
ولی من هنوز شاهانه در قلبم می پرستمت هرچند تو بودی که به عشقمون خیانت کردی.
ولی این پایان نیست اینبار نوبت منه تا بی توجه به عشقت شکستت بدم.

♤♤♤♤

خیانت تو شاید خطای دید باشه

■■■■

چمدونش رو روی زمین فرودگاه می کشید و با سرعت به طرف گیت حرکت میکرد.

در حالی که نفس نفس می زدم گفتم
- جونگ کوک ، صبر کن نفسم بند اومد
و از بازوهاش گرفتم تا متوقفش کنم

برگشت و نگاه کرد
+ چه اصراری به اومدن بود؟

- من نمی تونم بدون خداحافظی بذارم بری

+ خب تو خونه خداحافظی می کردی

بهش نزدیک تر شدم
- این مهم نیست ، مهم اینکه من بتونم موفقیت تو رو ببینم و ببینم چطور بقیه برات دست می زنن و تو با افتخار براشون دست تکون میدی

خنده ی بلندی کرد
+ تا کجا ها پیش رفتی.....این چیزی به جز رویا نیست

- چرا انقدر ناامیدی؟ معلومه که تو بهترینی!

لبخند زد و بهم نزدیک شد
+ ممنونم لیسا ، تویی که از من بهترین ساختی!

سرش و پایین انداخت و با غمی محسوس در صداش لب زد
+ لیسا من بهت یک تشکر و یک عذرخواهی بدهکارم

- برای چی؟

خنده ی شیطونی کرد و گفت
+ که تنهات می ذارم!

ضربه ای به بازوش زدم و آروم در گوشش لب زدم
- اشکال نداره منم یکم نفس می کشم

دستاش رو دور کمرم حلقه کرد و منو به خودش چسبوند
+ مطمئنی دلت برام تنگ نمیشه؟

- فقط یذره
انگشت شصت و اشاره ام و بهم نزدیک کردم و مقدار دلتنگیم رو بهش نشون دادم

لباش و آویزون کرد و منو بیشتر به خودش فشرد
+ ولی من اندازه ی کل جهان دلم برات تنگ میشه

- اییییی چه لوس حالم به هم خورد

طعنه ای بهم زد و گفت
+ بی احساس

خندیدم و گفتم
- از پروازت جا نمونی

نگاهی به ساعتش کرد
+ وای فکر کنم موندم

دسته ی چمدونش و گرفت به سمت گیت دوید. منم پشت سرش رفتم تا جا نمونم.

بعد از گرفتن بلیط و تحویل دادن چمدون ها ، روی صندلی انتظار فرودگاه نشسته بودیم و منتظر صدا کردن پروازش به سمت آمریکا بودیم.

لیوان قهوه رو دستش دادم و کنارش نشستم. هردو حتی بدون یک کلمه حرف تنها به نقطه ای خیره شده بودیم. در ذهن هردومون چیز یکسانی بود که هیچ یک علاقه ای به صحبت کردن درباره اش نداشتیم.
لیوان قهوه رو یک ضرب سر کشیدم....
جونگ کوک و جیسو ، هردو دروغ می گفتن و من اینو به وضوح احساس می کردم ولی برای آرامش جونگ کوک در مسابقات رقص مجبور به کوتاه اومدن بودم.

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now