- ولم کن عوضی
پوزخندی زد و بهم نزدیک تر شد
+ موقعی که داشتی فرار می کردی باید فکر اینجاشم می کردیفکم رو بین دستاش گرفت و فشرد
+ درست نمی گم عزیزمسرم و به سرعت به سمت دیگه ای برگردوندم و فکم و از بین دستاش بیرون کشیدم
- تو یک عوضی.......تو انسان نیستی ، نیستییییییی
دستش و روی پهلوهام گذاشت و من و از روی زمین بلند کرد
+ درسته من انسان نیستم....دوست هم ندارم که باشم!پشت به دیوار ایستاده بودم و با نگاهی لبریز از تنفر به چشماش خیره شده بودم. فشاری به پهلوهام اورد و منو به گوشه ی انبار هدایت کرد. هر قدم که به عقب برمی داشتم ، اونم یک قدم به جلو حرکت می کرد.
+ ولی تو که انسانی چرا اینکار و کردی؟
- برای نجات جونم از دست توی کثافت
دستش رو سمت موهام برد و چنگ محکمی بهشون زد.
چشماش رو روی هم فشرد و بعد خیلی خونسرد پلک هاشو از هم فاصله داد
+ هوم....ادامه بده عزیزمساعدم و روی پلک های خیسم کشیدم و اشک هایی که مانع دیدم شده بود و کنار زدم
- ازت متنفرم....خیلی متنفرم به اندازه ی کل جهان ، به اندازه ی تمام عمرم ازت کینه می گیرم..چا چامین!دست های مشت شدم رو بین مشت هاش گرفت و محکم به زنجیر آویزون از سقف بست
+ بی اهمی....
نذاشتم جمله اش رو کامل کنه و با تمام توانم غریدم
- خفه شو آشغالشکه شده بود....
برای چند لحظه شکه نگاهم کرد ، ولی به سرعت اخم غلیظی در
چهره ی درهم او نقش بست+ خیلی خب خفه میشم ولی قبل از اون تو باید اول اینکار و بکنی!
دستش و بالا اورد و کشیده ی محکمی به گونه ی سمت چپم زد. شتاب بینظیر ضربه و کار ناگهانی چا باعث شد که بدنم به سمت چپ مایل بشه و زانو هام به سمت پایین خم بشن. ولی به دلیل بسته بودن دستام به زنجیر بالای سرم ، زانوهام در فاصله ی نیم متری از زمین معلق موند و دستام تیر وحشتناکی کشید. حالا تمام وزن بدنم روی دستام بود و مچ دستم تا انتهای شانه ام وحشتناک درد می کرد.
با لذت به خون جاری از دستام که حاصل کشیده شدن زنجیر و بریدگی ایجاد شده روی پوستم بود نگاه کرد و لبخند زد+ تقلا نکن چون خودت نابود میشی
سعی کردم روی زانوهام بایستم تا کم تر به دستام فشار بیاد.
بار دیگر نگاهش و از چهره ام گذروند و اشکای روی گونم و پاک کرد.
و بعد بدون شکستن سکوت حاکم در انبار از اونجا خارج شد....■■■■■
فلش بک
هر کدوم پشت درخت تنومندی پناه گرفته بودیم و هر لحظه منتظر بهترین موقعیت برای شکار لحظه ها بودیم. مدیر چا در حیاط سرگرم صحبت با آقایی بود و کاملا به ساختمان دید داشت. طبق نقشه ی سولگی ما باید از پشت ساختمان اصلی از طریق بالا پشت بوم فرار می کردیم. همه چی مهیا بود و ما فقط ۱۰۰ متر با رهایی از این زندان فاصله داشتیم.
YOU ARE READING
𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆
Actionجیسو ، دختری که همراه با سه تا از دوستانش از پرورشگاه فرار می کنه و به خونه ای متروکه توی فقیر ترین قسمت شهر پناه می بره.... به پیشنهاد فرد غریبه ای شغلی پردرآمد را برای نجات از فقر قبول می کنه. اما با ورود به محل کارش اتفاقی ترسناک براش رقم می خوره...