Helpless

48 9 0
                                    

♤♤♤♤♤

توی این دنیا که سرتاسرش را سیاهی پوشانده این قلب انسان هاست که سیاهی روزگار به آنها هم سرایت کرده. ولی هنوز انسان هایی پیدا
می شود که قلبشان در برابر سیاهی و ستم های روزگار تیره نشده. این همان انسان هایی هستند که وجود اونها برای هر زندگی لازمه. چون وجود آنهاست که به زندگی معنا می بخشه و به انسان امید میده.....امید به اینکه روزی کسی هست دستت و بگیره و نذاره از دره بیوفتی....که روزی کسی هست تورو از باتلاق دردهات بیرون بکشه و نذاره درد مثل خوره به جونت بیوفته و در نهایت تورو از پا دربیاره......
پس به امید اون روز هم که شده صبر می کنم. اون شخص حتما میاد.....حتما.....!

♤♤♤♤♤

بی پناه

■■■■■■

- پس کجان؟

سولگی: یکم جلوتر

- آیی خواهش می کنم دیگه جونی تو پاهام نمونده

سولگی دستی که زیر بغلم قفل کرده بود و محکم کرد و دوباره به راه افتاد

سولگی: یکم دیگه تحمل کن

بعد از حدود ده دقیقه راه رفتن توی جاده خاکی سولگی مسیرش و به سمت مسیری نامشخص که رد پای هشت نفر روی اون خودنمایی
می کرد تغییر داد

- اینجان؟

سولگی: آره
کنار یک خرابه منتظرمونن

با نزدیک شدن به خرابه بچه ها رو دیدم که به سمتون می دویدن.
رزی و لیسا

رزی درحالی که نفس نفس میزد بین دم های عمیقش گفت
+ جیسو....جیسو کجایی بودی خیلی نگرانت بودیم!

- من داشتم می اومدم....شما حال....

لیسا وسط حرفم پرید و نذاشت جمله ام رو کامل کنم
لیسا: وقت برای این چیزا نیست زودباشین باید تا قبل از غروب آفتاب خودمونو به شهر برسونیم

لیسا بدون شنیدن حتی کلمه ای از جانب ما جلوتر از همه به راه افتاد و با دست اشاره کرد که پشت سرش بریم. رزی که با چشمایی نگران نگاهم می کرد سمتم اومد و مانند سولگی زیر بغلم و گرفت و کمکم کرد صاف به ایستم.
هم زمان رزی و سولگی به راه افتادن و منم سعی می کردم قدم هامو با اونها هماهنگ کنم.

▪︎
▪︎
▪︎
▪︎

سولگی در حالی که فشار خیلی زیادی روی دست ها و کمرش تحمل
می کرد و کل صورت و یقه ی لباسش از عرق خیس بود پرسید
+ لیسا داری کجا میری مگه راه و بلدی؟

لیسا: باید شهر و زودتر پیدا کنیم

سولگی: این جواب سوال من نبود!

سولگی که دیگه توانی براش نمونده بود کلافه دستام و از دور گردنش آزاد کرد و روی زمین نشست
+ من.....من دیگه نمی تونم حداقل یکم استراحت کنیم الان یک ساعته داریم دور خودمون می چرخیم الان توی این بیابون که دورتادورش فقط تپه های خاکی دیده میشه می خوای شهر و از کجا پیدا کنی؟

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now