Chance again

54 13 6
                                    

♤♤♤♤♤

من مدت ها منتظر شروع تازه ای بودم. شروعی هرچند سخت ولی نو و مفرح. زندگی ما در تنوع و تغییر خلاصه میشه. اگر همه چیز یکسان و هموار بود ، بدون حتی دونه ای پستی یا بلندی ، زندگی دیگه معنایی نداشت. زندگی به همین هیجانات زیباست.
ولی هیجان زندگی من از نوع دردناکش بود...... پایانی غم انگیز برخلاف رمان ها.....

♤♤♤♤♤

شانس دوباره

■■■■■

{اکتبر ۱۹۸۹}

در این مدت تونسته بودم از آقای مین ۲ ماه زمان بخرم تا اخراجم نکنه.
بعد از کاری که اون شب کردم خیلی حواسم رو بیشتر جمع کردم تا دوباره دست گلی به آب ندم و احترامی که آقای مین به من گذاشته و ۲ ماه بهم فرصت داده رو نشکنم چون شرط آقای مین برای نگه داشتنم همین بود.
صبح ها تا عصر کار میکردم و شب ها می رفتم بیرون و دنبال کار
می گشتم . سوپری ها ، قنادی ها ، لباس فروشی ها ، مکانیکی ها ، بار ها ، آرایشگاه ها ، همه جا رو می گشتم تا بتونم کار پیدا کنم . ولی هیچکس قبولم نمی کرد.اونم به بهونه ی سن کمم. درسته سنم خیلی کم بود ولی می تونستم از پس خیلی از کار ها بر بیام و به خوبی یک فرد بالغ اون هارو انجام بدم چون من خودم رو می شناسم ولی هیچ کس حرفم رو باور نمی کرد و این شانس رو به من نمی داد تا خودم رو نشون بدم.

هیچ جایی برای من توی این دنیا نیست.....من موجودی اضافی ام!

■■■■■

"هانا فرشته ی نجات ‌مان ، چند ماه پیش ، هنگامی که سرگردان و بی هدف به این در و آن در میزدیم و به دنبال سرپناهی و تکه ای نان بودیم دستمان را گرفت و ما را با آغوش باز به خانه اش دعوت کرد. او مارا درک می کرد چون او خود درد کشیده بود. ولی سختی روزگار نتوانست قلب مهربان و لطیف او را از پای در آورد و بر او چیره شود. او توانست از دست کتک ها و آزار و اذیت های پدر که مرگ مادر سببش بود فرار کند و به اینجا پناه آورد. اگر از نداشتن بال های او مطمئن نمی شدم به طور قطع او را فرشته ای آسمانی ، نازل شده از خداوند برایمان می دانستم. "

با ذوق دفترچه یادداشتم رو ورق زدم و با علاقه به خوندن دست نوشته های خودم ادامه دادم.....

"روزی که صاحب خانه مارا تهدید کرد دیگر فهمیدیم که دیگر الان وقت خوردن نان بازوهایمان است. ما باید کار می کردیم و درآمد خود را به دست می آوردیم. از آن روز پس همه به دنبال کار می‌گشتیم ، از مشرق تا مغرب از جنوب تا شمال ، ولی سرانجام "نه" جواب قاطعی بود که محکم به صورتمان کوبیده می شد. پس از دوهفته سولگی توانست در آرایشگاهی به عنوان دستیار مشغول به کار شود. رزی در آتلیه کار می کرد او سوادش را نداشت ولی از کسی که سواد عکاسی را هم داشت کار بلدتر بود. رزی عاشق عکاسی و کارهای هنری بود ولی هرگز فرصت آن را نکرده بود که علایقش را دنبال کند ولی حالا در این زمینه در آمد کسب کرده هانا نیز که در تمام این مدت از پس‌اندازش خرج می کرد ، تلنگری خورد و پا به پای ما دنبال کار در هر سو گشت و موفق هم بود او توانست در قنادی مشغول به کار شود این حتی برای کسانی مثل هانا پیشرفت بزرگی بود. ولی تنها شکست خورده های آن جمع من و لیسا بودیم. ما با وجود تلاش های بسیار ، ولی هربار بدتر از گذشته شکست خوردیم و هیچ دری برای بازگشایی مشکلاتمان به رویمان گشوده نشد.
ما هنوز هم به دنبال کار بودیم و سرگشته و کلافه از این اوضاع.
ولی قسمت خوب ماجرا آن است که توانستیم آتش تند صاحبخانه را به طور موقت با در آمد سولگی و هانا و رزی خاموش کنیم."

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now