Abandoned warehouse

64 11 0
                                    

♤♤♤♤♤

از روز اولی که صدات توی گوشم پیچید! از روز اولی که اسمت رو فهمیدم! این نام و یاد تو بود که کلید تمام مشکلاتم بود و در مشکلاتم یکی یکی به روم باز می شد. شاید چون این نام ، مقدس بود. شایدم حس بین مون مقدس بود که مارو و یاد مارو برای هم قدرتمند می ساخت.
کلمه ای مقدس به نام عشق......
ولی عشق پنهانی ما فروکش کرد چون شاید تو دیگه نبودی........

♤♤♤♤♤

انبار متروکه

■■■■■

{۲۹ دسامبر ۱۹۸۹}

+ اسم من کیم تهیونگه صاحب این عمارت......
لی لی بهم گفت که قبلا توی بار کار میکردی و سریعا دنبال کاری
هستی.....بیخیال بعدا درموردش حرف می زنیم.
دنبالم بیا تا اتاقت رو نشون بدم. باید سریعا کارتو شروع کنی که اصلا وقت و حوصله ی اضافی ندارم خودم به اندازه کافی خستم!

همه ی حرف هاش رو طلبکارانه می زد. درسته که اون رئیسم بود ولی منم به عنوان کسی که اولین روزه پاشو اینجا می ذاره این نوع رفتار واقعا حقم نبود!

کلافه دم عمیقی کشیدم که ایستاد و به سمت برگشت
+ مشکلی پیش اومده؟ ناراحتی برگرد

- نه نه......معذرت می خوام

سر تکون داد و دوباره به راه افتاد و منم به دنبال اون مسیرم رو ادامه دادم

- میشه بپرسم کار من دقیقا چیه و شما منو از کجا می شناسید؟

برگشت سمتم و سر تا پام رو بررسی کرد
+ من بهت گفتم حرفی بزنی؟

- بله؟

+ تا وقتی من بهت اجازه ندادم حرف نزن ، الان هم بیا خودت
می فهمی.

باهم وارد راهروی بزرگ و طولانی شدیم .
روی دیوار های سفید رنگ راهرو ، قاب عکس های قدیمی ای وجود داشت .
واقعا قاب عکس های زیبایی بودند . روی بیشتر قاب عکس ها طرح طبیعت و رودخانه نقاشی و یا گلدوزی شده بود .
پنجره های قدی که در بین هر دو قاب عکس وجود داشت راهرو رو روح می بخشید و فضا رو روشن می کرد . از یکی از پنجره ها سرکی به پایین کشیدم.....حیاط عمارت که در اول دیده بودم هم از این بالا خودنمایی
می کرد . واقعا این راهرو جای دنج و دلنشینی‌ بود .

انقدری درگیر تابلو ها شده بودم که اصلا نفهمیدم کی انقدر از تهیونگ فاصله گرفتم . سریع به سمتش دویدم و فاصله ام رو باهاش کم کردم. همینطور که پشت سرش راه می رفتم و اطراف و دید می زدم ، تابلوی بزرگی که در انتهای سالن وجود داشت نظرم و جلب کرد .
اون تابلو با بقیه فرق می کرد . به انتهای سالن که نزدیک تر شدیم تونستم تابلو رو واضح تر ببینم ، زیرش با حروف طلایی
نوشته شده بود (Jennie ).

تهیونگ در طلایی رنگ انتهای سالن رو باز کرد و روبه من کرد
+ برو تو

منم به حرفش گوش کردم و داخل شدم.
وارد تالار بزرگی شدیم . اونجا اتاق های زیادی وجود داشت . تهیونگ به سمت اتاقی که در قرمز رنگی داشت ، رفت و در باز کرد. داخل شد که منم به دنبال اون وارد شدم .

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now