Epidemic death off

58 12 0
                                    

♧♧♧♧♧
ما به اشتباه وارد این بازی شدیم. ما افرادی با قلب پاک و سفیدیم که عروسک خیمه شبازی افرادی پست فطرت شدیم. ذات اون انسانی که تمام پاکی و معصومیت مارو از بین برد ، از شیطان است چون ما در جنگ تن به تن نسبت به غول های بد ذات هیچیم. ولی ما چیزی داریم که
اونها بویی از آنها نبرده اند. ما عقل و قدرت تفکر داریم چیزی که بر هر زخمی دوا است ولی اونها فقط ظاهری نیرومند و قدرتمند دارند.
این عقل ما بود که مارو رهایی داد نه نیروی بدنی.
♧♧♧♧♧

مرگ همه گیر خاموش

■■■■■

با قدم های شمرده به من که سر جام خشک شده بودم نزدیک شده و پوزخند ترسناکی زد
+ پس می خواین فرار کنین!

زبونم بند اومده بود و حتی کوچکترین صدایی از گلوم خارج نمی شد.
چا از کجا فهمیده بود!
سرم و به شدت به معنی نه تکون دادم که پوزخندش عمیق تر شد

+ جدی؟ انقدررر به مممنننن دروغ نگوووو لعنتی

با صدای دادش چشمام و روی هم فشردم و خودم رو بیشتر به در پشت سرم فشردم

فکم و تو چنگش گرفت و صورتم رو به شدت به سمت خودش
چرخوند و از لای دندونای جفت شدش غرید

+ هیچی توی این دنیا بیشتر از دروغ منو عصبی نمی کنی پس به من دروغ نگو لعنتییی!

فکم و ول کردم با قدم های محکم و عصبی دورتا دور اتاق رو دور می زد

+ می خواستین چه غلطی کنین هان؟ فرار ؟ هه....مسخرست....چرته

خیلی عصبی بود و با تنها تلنگر کوچیکی مانند آتش فشان فوران می کرد و همین برای به آتیش کشیدن کل عمارت کافی بود.

گوشه ای توی خودم جمع شدم و بی صدا اشک ریختم.

دست از قدم زدن برداشت و دوباره به سمتم برگشت دوباره فکم و چنگ زد و صورتم رو به سمت خودش چرخوند....
+ جواب منو بده می خواستین چه غلطی کنین؟

- ه...هیچ

با سیلی که به گونه ام خورد حرفم توی دهنم ماسید.
روی زبونم مزه ی شور خون و حس می کردم. مزه ی خون حالم رو بهم می زد.

+ به من دروغ نگووو

از کنارم رد شد و در اتاق و با شدت باز کرد و لحظه ای بعد در اتاق و با صدای بدی به هم کوبید.
توی اتاق تنها من بودم و دیوی که با هر قدم نیرومند و آتیشی تر
می شد.
از روی دیوار سر خوردم و روی زمین نشستم.
اشک هام بی اختیار می ریخت ، لبام و به دندون کشیدم تا صدایی از گلوم خارج نشه ولی موفق نبودم و سکوت اتاق توی هق هق های من گم می شد.

سرم و روی پاهام گذاشتم و به اشک هام اجازه ی بارش دادم.
آزادانه.....بدون هیچ ترسی.....آره ، چشم های من نیاز داشتن که ببارند! پس آزادانه جیغ زدم و فریادی از عجز کشیدم!

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now