New House

70 13 2
                                    

پشت سر نامجون پاهام رو می کشیدم و قدم هام رو به سمتی که هدایت میکرد سوق می دادم.
دستش و محکم دور بازوم حلقه کرده بود و گاهی ناخن هاشو توی بدنم فرو میکرد. قیافه ی عصبی و جدی نامجون باعث می شد که حتی از خودش هم بترسم و حرف های چند دقیقه پیشش رو نادیده بگیرم ولی از طرفی هم می دونستم که نامجون برای اینکه کسی بهمون شک نکنه ، مجبور به اجرای قوانین چا بود.
پا به پای نامجون قدم بر می‌داشتم. از زیر چشم‌ بند مشکی رنگی که گوشه ی سمت راستش کمی بالا رفته بود می تونستم اطراف رو ببینم. به زمین چشم دوختم و منتظم شدم تا به مقصد برسیم. ناگهان نامجون از حرکت ایستاد و محکم بازومو به سمت خودش کشید که ناخودآگاه ناله ای از سر درد کردم.
صدای باز شدن قفل و زنجیر های چیزی به گوشم رسید و بعد به داخل اتاقی هل داده شدم.....به طوری که تعادلم زو از دست دادم و روی زمین افتادم. اما حرکتی نکردم و صبر کردم تا زیر دست های چا از اونجا برن.
موهام دور دست کسی پیچ خورد و محکم به سمت بالا کشیده شد که از درد ناگهانی اش دستای بستم ام رو سمت موهام بردم و سریع روی پاهام ایستادم.
همینطور موهام کشیده می شد و فردی منو به طرفی هدایت می کرد. شونه هام رو چنگ زد به سمت پایین هل داد. با قرار گرفتنم روی چیزی فلزی ، بدنم رو شل کردم. چند لحظه بعد طنابی رو روی شکمم حس کردم که منو به صندلی محکم می کرد.‌ دستام و پشت صندلی برد و چند دور طناب و دور دستام پیچ داد و در نهایت نوبت پاهام بود.
بعد از مطمئن شدن از محکم بسته شدنم به صندلی ، صدای قدم هاشو شنیدم که صندلی رو دور میزد. سایه اش رو روبروم حس
می کردم. سرم و بلند کردم و سعی کردم از باریکه زیر چشم بند ، اون فرد زو ببینم که چشم بند با حرص از روی چشمام کنار رفت.

چندین بار پشت سر هم پلک زدم تا به شرایط محیط عادت کنم. بعد از اینکه دید بهتری پیدا کردم با چشمای نیمه باز و مملو از تنفر به فرد روبروم خیره شدم. چهره اش رو تا حالا ندیده بودم و چهره اش برام تازگی داشت.

بعد از چند دقیقه نگاه های کثیفش رو از روم برداشت و لباشو با زبونش تر کرد و روی صورتم خم شد
_ خوب بخوابی عروسک

و بعد با ضربه ای که از پشت به سرم خورد دوباره باعث تار شدن دیدم شد.....ولی با یک تفاوت بزرگ!
سرم به طرز وحشتناکی گیج می رفت و اتاق دور سرم می چرخید و بعد سیاهی بود که منو به آغوشش دعوت کرد.

■■■■

با گیجی پلک هام رو از هم فاصله دادم. نور خورشید به داخل اتاق
می تابید و فضا رو کاملا روشن کرده بود. با صدا زده شده اسمم سرم و به طرف صدا چرخوندم که باعث شد گردن خشک شده ام صدا بده و تیر بکشه.
آخ بلندی گفتم...

+ جیسو صدام رو می شنوی؟

چقدر صدای آشنایی داشت......زیر لب اسم فرد مورد نظرم رو به زبان اوردم

- رزی!

+ آه خداروشکر....فکر کردم مردی

- مرسی واقعا

𝑯𝒂𝒍𝒍𝒘𝒂𝒚 𝑷𝒉𝒐𝒕𝒐 𝑭𝒓𝒂𝒎𝒆Where stories live. Discover now