تا بوده تاریکی بوده...
سیاهی...
اما...
الان انگاری...
همه چیز درحال عوض شدنه...
این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست...
انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده...
____________________________________________
_این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
_خووب به حرفام گوش کن!!...دیگه تکرارشون نمیکنم!!... دفعه ی اخرت باشه جلوم می ایستی و برام شاخ و شونه میکشی...فراموش نکن اینی که جلوش ایستادی کیه...من همون پسریم که خودت روش اسم گدا و دزد و خلافکار گذاشتی...من برخلاف تو هیچی برای از دست دادن ندارم...فقط بخواه باهام در بیوفتی...پاش برسه از سونگهی هم بی رحم تر میشم...شنیدی؟!
جیمین اب دهنشو قورت داد و بهشون خیره شد...به هیچ عنوان دلش نمیخواست جای جونگکوک باشه...یونگی بعد مکث کوتاهی به سمت پسر خشک شده رو بروش قدم برداشت و کنار گوشش خم شد...جیمین اما همچنان با تعجب به اون صحنه نگاه میکرد...پسر مومشکی با پوزخند ترسناکی چیزی کنار گوش جونگکوک زمزمه کرد...جیمین نشنید چی گفت...اما از عوض شدن طرز نگاه جونگکوک و نفسای عمیقش از عصبانیت فهمید چیزی بهش گفته که بدجور عصبیش کرده...یونگی بعد تموم شدن حرفش دوباره نگاهی به جونگکوک انداخت..پوزخندی زد و با زدن تنه ای به شونش از اونجا دور شد...جیمین هم از فرصت استفاده کرد و قبل از اینکه جونگکوک دوباره بهش گیر بده از اونجا دور شد...
+++
نگاهشو رو دستبند استیلش چرخوند...دستبندی که دوساله بود از دستش در نیاورده بود...دستبندی که تنها یادگارش از اون بود...اولین و آخرین هدیه ای که ازش گرفت...با یاداوری اون روز بغضی گلوشو چنگ زد و نفس کشیدنو براش سخت کرد...گیلاس مشروبشو بالا اورد و قلپی ازش خورد...لبخند تلخی رو لبش اومد...باورش نمیشد اون پسر کوچولو انقدر بزرگ شده بود...تا دوسال پیش قدش کوتاه تر از اون بود ...اما الان یکی دو سانتی بلندترم شده بود...باورش نمیشد اون پسر خجالتی و ساکت دو سال پیش تبدیل شده به این ادم...کسی که هر کدوم از حرفایی که از دهنش بیرون می اومد تیغ میشد و روی تن خسته پسر بزرگتر فرود می اومد...تصویر چشمای معصوم و اشک الود دو سال پیشش از جلوی چشماش کنار نمیرفت...با یاداوری حرفایی که دیشب بهش گفته بود دیگه نتونست جلوی اشکاشو بگیره...جین میدونست وقتی باهاش روبه رو بشه همچین رفتاری ازش میبینه اما فکر نمیکرد انقدر حرفاش درد داشته باشن...گیلاسشو سر کشید و روی زمین نشست...لیوان خالی از مشروبشو توی دستش فشرد...دستای به هم قفل شدشون به یادش اومد...حرفای محبت امیزی که بهش میزد....همشون باعث شده بود با عصبانیت چشماشو ببنده و لیوان توی دستشو فشار بده شاید از حرصش کم بشه...دستشو بالا اورد و لیوان و محکم به دیوار روبروش کوبید...اما از عصبانیتش کم نشد...حتی یه ذره از مخلوط حس عصبانیت و حسادت و پشیمونیش کم نشد...گرمی اشکاشو روی صورتش حس میکرد...دیگه نمیتونست جلوشونو بگیره..دیگه نمیتونست قوی باشه...دیگه نمیتونست...اشک ریخت و گریه کرد...اشکریخت و از ته دل هق زد...حرفای پسر توی سرش چرخید و توی گوشش تکرار شد..."تو جین نیستی!!..جین مرده...تو برای من فقد پسر رئیس بابامی...اقای کیممم!."...کف دستشو رو پیشونش گذاشت و فشرد تا شاید سر درد لعنتیش بهتر بشه...اما فایده ای نداشت
/فلش بک/شب قبل/
رو بروی اپارتمان نگه داشت...نفس عمیقی کشید و پیاده شد...نگاهی به ساختمان انداخت و ترس به دلش چنگ زد...فکر نمیکرد یروزی دوباره بتونه بیاد اینجا...به سمت ایفون قدم برداشت...قلبش انگار توی حلقش میزد...پاهاشو بزور به اون سمت میکشید...دستای لرزونشو با تردید بالا اورد و زنگو فشار داد...چند دقیقه صبر کرد اما خبری نشد...نا امید خواست برگرده....مطمئن بود دیگه هیچوقت دوباره جرعت نمیکنه برگرده اونجا...
_ببخشید اقا با کی کار داشتید؟!
با شنیدن صداش سر جاش خشک شد...انگار نفس کشیدن از یادش رفته بود...با اعتماد به نفس زیادی به اونجا اومده بود...اما الان که صداشو از پشت سرش میشنید انگار جرعت نداشت برگرده و بهش نگاه کنه...بعد از چند ثانیه به خودش اومد...اب دهنشو قورت داد و اروم برگشت...نگاهش بعد دوسال دوباره قفل اون چشمای اژدهایی که با لبخند کمرنگی بهش نگاه میکردن شد...خنده ی مهربون پسر کوچیکتر با دیدنش کم کم کمرنگ و بعد ناپدید شد...چشماش گرد شد...با لکنت و ناباوری لب زد:
_جی...جین؟!...
_________
Oops! Ang larawang ito ay hindi sumusunod sa aming mga alituntunin sa nilalaman. Upang magpatuloy sa pag-publish, subukan itong alisin o mag-upload ng bago.
دستبندی که دست جین بود....
__________
سلامممم....چطورین بچه ها؟!..ببخشید این پارتم زیادی طول دادم...سعی میکنم بعدیو زودتر بذارم...شما به بزرگی خودتون ببخشید...امیدوارم لذت ببرین😍💜❤
وویت و کامنت فراموش نشه عزیزای من..دلم میخواد بدونم نظرتونو😃😃❤💜