_هی جوجه کوچولو..الان منظورت چی بود؟!
جیمین همونجور که باحرص راه می رفت سرشو برگردوند و گفت:
_منظورم دقیقا همونی بود که شنیدی
خواست روشو از پسر بزرگتر که همچنان با تعجب پشت سرش میومد گرفت و خواست برگرده که یهو به یچیزی برخورد کرد...چند قدم عقب رفت و به کسی که بهش خورده بود نگاه کرد...با دیدن شخصی که جلوش ایستاده بود ترس به دلش افتاد...چند روزی بود که ندیده بودش و اون قضیه کلا یادش رفته بود..اما الان اون اینجا بود..روبه روش ایستاده بود و با چشمای تیله ای بی حسش بهش خیره شده بود...حس میکرد فقط با دیدن اون پسر به اسپری اسمش نیاز پیدا کرده و نمیتونه درست نفس بکشه...اما سعی کرد خودشو کنترل کنه و نقطه ضعف جدید دست هیولای روبه روش نده...جونگکوک همونطور که بهش زل زده بود بهش نزدیک شد و گفت:
_اوهو...چه صبح قشنگی...همین اول کار داره اتفاقای قشنگی برام میوفته...
پسر موطلایی اب دهنشو با سروصدا قورت داد و با ترس بهش خیره شد
_راستی..بهت گفته بودم بازیگریت عالیه؟!... اونروز خوب خودتو به موش مردگی زدی و از چنگم در رفتی...
بیشتر به پسر مو طلایی نزدیک شد...توی صورتش خم شد و لب زد:
_ولی تا کی میخوای فرار کنی ها؟!...میدونی که نمیتونی دورم بزنی کوچولو مگه نه؟!...ما باهم یه قراری داشتیم...
با حس حضور کسی ادامه نداد و عقب کشید و به پشت سر جیمین نگاه کرد...بله...سوپرمن دوباره وارد شده...درسته که اون بود که تهیونگ و نجات داد...ولی جونگکوک همچنان ازش متنفر بود...اون پسر دلیل خراب شدن دوستی اون و تهیونگ بود...به چشمای سرد پسر مومشکی نگاهی انداخت و گفت:
_ببین کی اینجاست؟؟!
پوزخندی زد و ادامه داد..
_چطوری قهرمان!!؟...چیه؟!...خوشحالی تهیونگم کشیدی تو تیم خودت؟!
جیمین هاج و واج بهشون نگاه میکرد...منظور کوک چی بود؟! یعنی واقعا تهیونگ و یونگی با هم رابطه ای دارن؟!
منتظر جواب یونگی موند اما اون پسر بی توجه به جونگکوک جهتشو عوض کرد و خواست بره که جونگکوک همونطور که دستاشو توی جیبش میبرد قدمی برداشت و سد راهش شد...
_گوش کن مین...فکر نکن با نجات دادن جون تهیونگ چیزی عوض میشه...هیچوقت بخاطر کاری که کردی از من انتظار تشکر نداشته باش...تهیونگ خیلی برام با ارزشه...اون بهترین دوستمه...فقط بخاطر خواهشای اونه که واسه شیرین کاریت توی کلاس همینجا خفت نمیکنم...پس بهتره تا میتونی ازم دور بشی و بهونه جدیدی واسه کشتنت دستم ندی...خودت خوب میدونی که میتونم مثل اب خوردن انجامش بدم..
پسر مومشکی که تا الان بی حرف به رو برو خیره بود نگاه یخشو بالا اورد و به چشمای پسر رو بروش دوخت...ثانیه ای بی حرف و با نگاه ترسناکش بهش خیره شد...جونگکوک نمیتونست منکر این بشه که نگاه پسر تا عمق وجودش رو سرد کرده...
چند ثانیه و سکوت خفقان اور بینشون مثل چند سال گذشت...تا اینکه پسر مومشکی لب باز کرد و با صدای بم و ترسناکش اروم گفت:
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_8_
Start from the beginning
