_ببین...این بین منو و جئونه...خودتو توش دخالت نده...این قضیه به تو ربطی نداره...به کسیم نگو من از اونجا اوردمت بیرون...

تهیونگ سرشو پایین انداخت و گفت:

_ببخشید..اما من همین الانشم به جونگکوک گفتم...اون یه تنه میتونه کل کشورو خبر کنه

سونگی با حرص چشماشو تو کاسه گردوند و خواست برگرده بره که گرمای دستی روحس کرد...تهیونگ اروم و با تردید دستشو گرفت و بهش نگاه کرد...یونگی برگشت...نگاهی به دستاشون و کرد و بعد به چشمای خمار پسر کوچیکتر خیره شد...تهیونگم لحظه ای بهش خیره شد و بعد اروم گفت:

_اون موقع نتونستم بهت بگم...ازت ممنونم...

نگاهشو از پسر گرفت...سرشو تکون داد و اروم گفت:

_توام بودی همین کارو میکردی

دستشو خیلی اروم از دستش بیرون کشید و به سمت سالن برگشت و رفت...

از اون طرف یه پسر کوچولوی کیوت کلشو از پشت ستون در اورده بود و با تعجب به اون قسمت نگاه میکرد...تا چند لحظه پیش تهیونگ و یونگی اونجا ایستاده بودن و باهم لاس میزدن ولی الان اثری از پسر مومشکی نبود...همین چند لحظه پیش با دیدن یونگی و تهیونگ دست تو دست هم پشت ستون پرید تا دیدشون بزنه و بفهمه دارن چیکار میکنن اما الان غیبشون زده بود...یعنی باهم رفتن ؟! حس بدی توی کل وجودش پخش شد...نکنه اون دوتا واقعا باهم رابطه ای دارن؟!حتما دارن دیگه...پس چرا دست همو گرفته بودن؟؟!...نه بابا امکان نداشت...اگه رابطه ای باهم میداشتن چرا باید یونگی اونجوری تهیونگ و اذیتش میکرد؟..

_کیو دید میزنی؟!

با شنیدن صدایی کنار گوشش شیش متر به هوا پرید.... با چشمای گشاد شده از ترسش برگشت و به پسر مومشکی که با یه پوزخند پشت سرش ایستاده بود، نگاه کرد...از ترس قلبش روهزار میزد...اما از یه طرف خوشحال شد که فکرای چرت و پرتی که میکرد غلط بود..وقتی به خودش اومد اخمهاشو تو هم کشید و سعی کرد با طلبکار بودن سوتی خودشو بپوشونه... با حرص گفت:

_چیکار میکنییی؟!

پسر بزرگتر چشماشو ریز کرد و گفت:

_من چیکار‌میکنم؟!

پوزخندی زد و ادامه داد:

_مطمئنم زاغ سیای مردمو چوب نمیزنم...

جیمین که از گرفته شدن مچش هول شده بود با چشای گرد نگاهش کرد و گفت:

_من اصلانم فالگوش واینستاده بودم!!!

پوزخند پسر پررنگ تر شد وگفت:

_مشخصه

جیمین با حرص چشماشو بست..خودش فهمیده بود چه گندی زده...چشم غره ای به پسر روبروش زد و با حرص گفت:

_چیه؟!...حداقل وسط حیاط مدرسه با همکلاسیم لاس نمیزنم..

به سمت کلاسش راه افتاد و پسر خشک شده روبروشو تنها گذاشت...یونگی به خودش اومد دنبالش راه افتاد و با تعجب و صدای بلندی گفت:

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now