یونگی زیر لب زمزمه ای کرد که فکر نمیکرد به گوش مرد برسه :

_.چرا دست از سرم بر نمیداری لعنتی؟!

با تاریک شدن نگاه مرد حرفاشو خورد...مرد پک دیگه ای به سیگار زد و خم شد ...دست پسر و توی دستش گرفت و توی چشمای لرزونش خیره شد...سیگارشو پایین اورد و مقابل چشمای ناباور پسر اونو کف دست پسر خاموش کرد...پسر دادی از درد کشید...سعی داشت مچ دستشو از دستای قوی مرد خارج کنه اما اون مرد خیلی قوی تر از اون پسر بچه دبیرستانی بود...بیشتر و بیشتر سیگارشو کف دستش فشرد و با ارامش گفت:

_پولمو میخوام....میخوای بگی نمیدونی؟!

سیگارو روی زمین انداخت اما دست پسرو ول نکرد...حتی کمی نوازشش کرد که دردش برای یونگی از سوختن پوستش با سیگار بیشتر بود:

_چهره قشنگی داری...با فروختنت میتونم راحت دوبرابر پولی که از اون خوک کثیف طلبم و در بیارم

اشکای پسر راه رو روی گونه هاش پیدا کردن...صدای هق هق از روی ترسش بلند شد...سرشو به دوطرف تکون داد و همونطور که دستشو میکشید گفت :

_نه..خ..خواهش میکنم‌‌‌...التماست میکنم هیونگ...قول میدم...قول میدم پولتو بهت پس بدم...با سودش...فقط ...فقط یکم بهم وقت بده...خواهش میکنم

مرد دستشو ول کرد و اخمی کرد:

_اخرین باری که بهت فرصت دادم فرار کردی..

پسر باز سرشو تکون داد:

_نه..خواهش میکنم...غلط کردم دیگه فرار نمیکنم...بزار برم..پولتو جور میکنم

مرد چشمی تو کاسه گردوند...همونطور که سیگار دیگه ای در میاورد گفت:

_دفعه اخره که بهت هشدار میدم بچه...بار بعدی که چشمم به اون چشمای سیاهت بیوفته..... باید با کلیه هات خداحافظی کنی!

یونگی سرشو تند تند تکون داد و تایید کرد..مرد صاف نشست و به یکی از زیر دستاش اشاره زد...همون مرد قوی هیکل قبلی اومد و بازوشو کشید و از ون بیرون پرتش کرد...

با تعجب روی اسفالت نشست....یعنی همین بود؟اون مرد هیچوقت به این راحتی بیخیالش نمیشد...چی شد که این دفعه انقدر راحت ولش کرد؟!

قبل از بستن در مرد پوزخندی زد و با اشاره به نوچه اش گفت:

_از خجالتش در بیا...بهش بفهمون فرار کردن از من چه تاوانی داره...

دور از نگاه مرد چشمی تو‌کاسه گردوند...چه خیال خامی...معلومه که به همین راحتی ولش نمیکنه!!

مرد قوی هیکل سری تکون داد و به سمت پسر اومد..با اولین مشتی که روی گونش فرود اومد دادی از درد کشید و روی زمین افتاد..چاره دیگه ای نداشت باید تحمل میکرد...نمیتونست کاری بکنه..مشت و لگد بود که به بدن پسر برخورد میکرد و صدای ناله های دردناک و گریه هاش بود که محله رو روی سرش گذاسته بود...هرچند بیشترش تظاهر بود...حتی از اون چیزی که بود هم سعی میکرد بیشتر اه و ناله کنه...درسته مشت و لگدای مرد درد زیادی داشت اما سرنوشت تاریکش که بی نهایت با رنگ موهاش همخوانی داشت به اندازه ای بهش درد داده بود که این درد ها براش چیزی به حساب نیاد...

طی تجربه های زیادش فهمیده بود این ادما با درد بقیه تغذیه میکنن...وقتی به اندای کافی با صدای ناله ها و التماساش روحشون رو ارضا کردن دست از سرش برمیدارن...

کمی بعد با اشاره مرد توی ون، اون غول بیابونی دست از کتک زدن پسر دبیرستانی برداشت و سوار ون شد و دقیقه ای بعد دیگه ون توی دید پسر آش و لاش شده روی زمین نبود...

روی زمین نشست و همونطور که به مسیر طی شده توسط ون خیره بود اجازه داد پوزخند هیستریکش روی لبش ظاهر بشه...اشکای فیکشو که خیلی سعی کرده بود طبیعی بنظر برسن از روی صورتش پاک کرد

از روی زمین بلند شد و خون توی دهنشو روی زمین تف کرد....از اون چیزی که فکر میکرد راحت تر بود...شایدم اون در برابر کتکایی که اغلب میخورد مقاوم شده بود...سوت زنان به سمت خونه رفت دروباز کرد.... تا روی مبل خودشو کشید و خودشو روی مبل پهن کرد..به سقف زل زد....نفسی گرفت و نوچی کرد

خنده ای سر داد و زیر لب مخاطب به اون پیرمرد که الان تنها چیزی که احتمالا ازش مونده بود، استخونای پوسیدش بود زمزمه کرد:

_حتی بعد مرگتم ارامشو ازم گرفتی لعنتی...نحسیت کی قراره از زندگیم پاک بشه؟!..هوم؟!

چشماشو بست و ناخوداگاه صداهایی توی گوشش پیچید که باعث شده خنده روی لبش کم کم محو بشه:

_توی کثافت هرزه!!....به هیچ دردی نمیخوری!....حتی اون مادر جندتم با هرزه بازیاش به یه دردی میخورد!....اما توعه حرومزاده فقط دردسری!... بالاخره یه روز میفروشمت به جنده خونه و با پولش موادمو میخرم!....البته اگه کسی توی بی همه چیزو ازم بخره...

+++
سلام دوستان😃

ده لایت چطوره؟دوسش دارید؟لطفا نظرتونو بهم بگین

|•The light•|yoonmin|Where stories live. Discover now