جونگکوک که تازه از شوک دراومده بود درحالی که از عصبانیت میلرزید به سمتش قدم برداشت که دستی بازوشو گرفت و مانع رفتنش شد...با چشمای سرخ شده از عصبانیت برگشت و به تهیونگ نگاه کرد..از لای دندونای به هم قفل شدش غرید:
_ولم کن
تهیونگ که این بچه بازی هاش براش عادی شده بود دستشو کشید و گفت:
_بس کن دیگه قبول کن امروزو بهش باختی...یه وقت دیگه تلافی میکنی بیا بریم اگه مدیر بفهمه و به عمو(بابای جونگکوک)خبر بده بد میشه..
پسر عصبانی با گرفتن نفسی سعی کرد اروم باشه...نگاهای خیره ی دورو وریاش رو مخش بود..امروز فقط چون واسه اولین بار یکی پیدا شده بود که توی روش بایسته اونجوری خشکش زد و نتونست حق اون پسره گدا رو بذاره کف دستش وحالا اینجوری سوژه دانش اموزای مدرسه شده بود...اما خب...اون یه جئون بود...میدونست چجوری به وقتش جوری حالشو بگیره که تا عمر داره فراموش نکنه..عصبی کت تنشو در اورد و تو صورت یکی از نوچه هاش کوبید و غرید:
_بندازش دور...بوی عطر ارزون گرفته..
با چشم غره رفتن واسه کسایی که بهش زل زده بود مچ دست تهیونگ و گرفت و از اونجا رفت...
+++
کلیدشو از جیبش در اورد و توی در فرو کرد...هنوز کلید و توی قفل نچرخونده بود که گردنش از پشت گرفته شد و به عقب پرت شد و روی اسفالت افتاد...با ترس به مرد قوی هیکل روبه روش که یه بازوش اندازه کل هیکل یونگی بود نگاه کرد...کارش در اومده بود...باز پیداش کرده بودن..اخه چه طوری؟!..اون مطمئن بود هیچ ردی از خودش به جا نذاشته...
مرد جلو اومد و با گرفتن موهای پسر بدون توجه به جفتک انداختناش و التماس هاش اونو به سمت ون مشکی سر کوچه کشوند...
درو باز کرد پسرو محکم توی ون پرت کرد و درو بست...یونگی دست برد و با ناله موهای پر دردشو کمی ماساژ داد و فحشی زیر لب داد....سرشو بالا گرفت و با یکی از دلایل بدبختیاش رو برو شد...از قضا اونم یکی از بزرگ ترین دلیلاش بود..
مرد با خیال راحت نشسته بود و سیگارشو دود میکرد و از پنجره به بیرون خیره شده بود...پک محکمی به سیگارش زد و به سمت پسر برگشت...خم شد و دودشو تو صورت لاغر و رنگ پریده پسر فوت کرد...پسر با ترس بهش خیره شده بود...لباش به حرفی باز نمیشدن و لال شده بود...همینکه تا الان گردنش لای گیوتین نبود باید خداشو شکر میکرد...خوب میدونست از هیولای روبه روش چه کارایی برمیاد...
_مشتاق دیدار مستر مین...مثل اینکه دلت برام تنگ نشده بود...بی خداحافظی گذاشتی رفتی...
پک دیگه ای به سیگارش زد:
_خیلی ناراحت شدم..انتظار داشتم بعد اون همه مدتی که با هم گذروندیم لااقل یه خداحافظی خشک و خالی باهام بکنی...
YOU ARE READING
|•The light•|yoonmin|
Fanfictionتا بوده تاریکی بوده... سیاهی... اما... الان انگاری... همه چیز درحال عوض شدنه... این تاریکی دیگه غیر قابل تحمل نیست... انگار این تاریکی "نقطه روشن" خودش رو پیدا کرده... ____________________________________________ _این اخرین باریه که ازت خواهش میکنم...
part_1_
Start from the beginning
