"تو آماده بودی باهاش بجنگی خدای من یونگی"

از شدت خنده افتاد و شکمشو گرفته بود.

"حالا هرچی"

یونگی قبل از اینکه به راه رفتنش ادامه بده گفت.

"ص- صبر کن"

هوبی بلند شد ، بخاطر خندیدن زیاد هنوز رد اشک رو صورتش بود، تهیونگ هم غرق خندیدن شده بود، ناگهان بخاطر دوستایی که الان داشت شکرگذار بود. هر سه به باغ سرپوشیده رفتن، قبل از شروع از شدت زیبایی گل ها زبونشون بنده اومده بود. هوسوک و یونگی کنار در ایستادن در حالیکه ته دنبال جیمین می‌گشت.

اونا میدونستند که جیمین کسی هستش که با ته مدارا میکنه اما عجیب بود چون همه فکر میکردن جیمین از ته متنفره، پسر بلوند بین درختا و بوته ها دنبالش میگشت

"جیمین؟"

به آرومی صدا میزد تا نترسونتش. موی بلوندی رو کنار رز سفید دید، پسر بدون هیچ احساسی توی صورتش سرش رو برگدوند.

"سلام"

لبخند مستطیلی تهیونگ دوباره روی صورتش بود،

"عامم، هوبی هیونگ نقشه یک چیزی رو کشیده، یعنی اگه نکشیده بود که نمیگفت دربارش نه؟ میخوای بیای؟"

تهیونگ پرسید، تمام تلاششو میکرد صداش رو دوستانه و بدون تهدید نگه داره، انگار جیمین یک حیوون بود که هر لحظه امکان داره در بره.

"چرا بیام؟" انوی گفت

"خب، خوش میگذره... و ما میخوایم بیای" ته گفت، هرچند نمیدونست چطور قانعش کنه. چون حقیقتا اصلا نمیدونست انوی به چه دلیلی و چرا باید با اونا بیاد. جیمین انگار روی جمله "ما میخوایم تو بیای" خشکش زده بود، انگار اولین بار بود اینو میشنوه.

"باشه، ولی اگه خوشم نیومد برمی‌گردم و با کسیم حرف نمیزنم، از حرف زدن بدم میاد و چیزیم میخوام که بنوشم"

پسر کوچیکتر از چیزایی که میخواست یک لیست تهیه کرده بود ولی تهیونگ همین حالاشم دویده بود سمتش بازوشو گرفت و به سمت بقیه کشوند.

"هی دست نزدن هم جزو لیسته"

انوی داد زد، ولی سعی نکرد خودشو بکشه عقب، بعد از قانع کردن "پسر کوچیک خشمگین پری وار" همونطور که یونگی صداش میکرد، رفتن که به راف و گلاتنی بگن، اونا رو هم قانع کنن تا بیان، البته نه قانع کردن، جین گفت میخواد بیاد در نتیجه نامجون هم مجبوره بیاد. همه باهم راه افتادن. و درباره اتفاقایی که امروز افتاده حرف میزدن، غذای جدیدی که جین درست کرده بود،کتابای جدیدی که نامجون خونده بود، اون تایم زیادی که یونگی موفق شده بود بخوابه.... بالاخره رسیدن به در ورودی بزرگی، که با دو در شیشه ای نقره رنگ محافظت میشد

"ما چرا اینجاییم؟"

جین چرخید و از هوبی که با لبخند بزرگی نگاش میکرد پرسید. هوبی وقتی به سمت در میرفت سرش رو مخفیانه تکون داد، در باز شد و چند خدمتکار اومدن بیرون، هر گناه رو به سمت یک صندلی هدایت کردن.

The End |tk|Where stories live. Discover now