انسان نبودن💔

149 41 16
                                    

-کاش هیچوقت گذشته رو نمی کشیدی...

مخاطب افسوس هایش خواب هفت پادشاه می دید و او با دیواری از خاطرات تنها بود!

-میخواستم کم کم ناپدید بشم...انقدر یک درصدی و اروم که حتی حس نکنی که دیگه نیستم...اما نمیتونم چون تو گذشته رو بر دیوار میخ کردی!

خنده ی خسته ای لبانش ساخت و بر تخت برگشت

عجیب بود اما حس می کرد برای بار آخر است که می تواند اینگونه معصومانه دست بر چهره اش بکشد

-کاش نقاشی بلد بودم...اونقدر حرفه ای که پاکی ات رو هم می کشیدم!

چرا ناگهان این حرف هارا می زد؟!

حتی جان خواب هم انتظار نداشت بعد قول ابدیت هرگز این حرف هارا بشنود

*فلش بک*

باهم می رقصیدند و می خندیدند اما جان عقب کشید!

ییبو هنوز یک نفس ادامه می داد...
خیلی زیاد به حدی که برایش دایره ای بزرگ خالی کردند!

رقابت ها داد و هربار برنده شدن خنده بر لبش می آورد!

از روی صندلی تنها ییبو را تماشا می کرد که چقدر شادی می کرد اگر پدر و مادرش وجود نداشتند!

آره برعکس بهش فکر میکرد!

به اینکه اگر والدین او هرگز وجود نداشتند ییبو الان مثل همسن هایش با شادی زندگی می کرد!

راه خروج در پیش گرفت که دستش کشیده شد...

-ددی باهام بمون!

حالا که ییبو صورتش را نمی دید می توانست لبخند بزند و حرف بزند

-میخوام برم..خوابم میاد!

-پس منم میام!

سمت کتش رفت و دست جان را رها نکرد!...
چطور می توانست لبخند نزند وقتی اینگونه هرجا می رفت جان را می برد!

امیدوارم تا تهش من رو هدایت کنی وانگ ییبو!

-بریم؟!

سر تکون داد و این بار او کسی بود که ییبو را سمت خروجی می کشاند

هوای ازاد و پر دود چین بهتر از فضای خفه ی بار عرق کرده بود و جان دست هایش را باز گرفت

-اونقدر هم بد نبود!...

ییبو غرغرکنان سمت ماشین رفت که صدای گریه توجه اش را جلب کرد

نصفه شب بود و بچه ای در کوچه ی تاریک گریه می کرد!

این دنیا راحت از کنار دخترک می گذشت اما ییبو هرکسی نبود...
ییبو دلش به جست و جوی ثواب و جبران بود

-چیزی شده؟!

پس بی جواب سمت دختر بچه رفت و بلندش کرد

-هی دختر جون!...گریه نکن! گم شدی؟!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Where stories live. Discover now