زود دیر میشه!🕳

286 90 5
                                    

گوشی را برای بار چندم قطع کرد اما باز چاره ای نداشت پس اجبارا خاموشش کرد

-باید جواب شون رو بدی!

-هردفعه یک حرف رو میزنن سر عقل بیا و برگرد!

موهوا آهی کشید و نصیحت هایش را شروع کرد
-ژان خودت بهتر میدونی که پدر و مادرت نگران..
-آره میدونم!!..اما من نگرانی شون رو لازم ندارم نه تا وقتی که مانع رویاهام میشن!

از یک دندگی پسر دوباره ساکت شد و نگاهش را به بودم مقابلش داد
-کار من تموم شد بعدا می بینمت!

سری برای ژان تکان داد و تا در مسیر رفتنش را نگاه کرد..میدونستم که حرف هام روت تاثیر داشته!

*****

تلفنش را روشن کرد..

هرچقدر هم ادای آدم های بی توجه را در می آورد باز نمی شد خوی خانواده دوستش را کنترل کند!!

-الو مامان...
....
-خوبم!..تو و بابا چطورید؟!
.....
-همه چی خوب پیش میره نگران نباشید!
.....
-خوب میخورم خوب میخوابم کسی اذیتم نمی کنه..مامان!..من که دیگه بچه نیستم!
.....
-میدونستم باز حرف شرکت رو می زنید!..من اداره ی اونجا رو نمی خوام و افراد بهتر از من برای شرکت عزیزتون زیاده!
_....
-آره من بچه و درک نمیکنم!..حالام مثل بچه های لوس قطع می کنم!

گوشی را قطع کرد و بار دیگه برای اینکه فکر کرده قراره یک مکالمه ی مسالمت آمیز با خانواده اش داشته باشه خود را لعنت کرد!

-هووفف!..چرا مثل یک خانواده ی واقعی نمیشیم!!

****

*چند ماه بعد*

ساختمون بزرگ و کلی نگهبان...

قلبی که فکر می کردم از کار افتاده با سرعت غیر قابل وصفی شروع به تپیدن کرد..شاید هیجان بود؟!

-ییبو وقتی داخل بشی دیگه راهی برای برگشت نیست!
-من مطمئنم گه..!
-بزار حرفم تموم بشه!!...بعد این انتقام معلوم نیست به چه موجودی تبدیل میشی!..

-برام مهم نیستتت!!..خودت میدونی که از اون اتفاق هیچوقت مثل قبل نشدممم!!..حتی اگه قرار باشه تا آخر عمرم روحشون آزارم بده ترجیح می دم که بده!!..چون دیدن عکس های خوشحالشون روی پوسترهای تبلیغاتی و تلویزیون ها بیشتر تیکه تیکه ام میکنه!...من لایق اون خوشحالی نبودمم؟!!

تاعو نیازی نداشت تا این حرف هارو بشنود..او در طی این زمان همه را با چشم در ییبو دیده بود..

طوری که به تلویزیون حمله می کرد و هرجا اثری از آن زوج خوشبخت می دید آمپر می پراند نشان از دل پرش میداد

-فقط مراقب خودت باش..!!
ییبو سر تکان داد و نفس عمیقی کشید

-اینها رو هم بگیر!
زی یانگ نزدیکش شد و شنود ها و بی سیم های مخفی را برایش نصب کرد
-اگه کمک خواستی جمله ی امنت رو بگو!

-راه رو امن کردم!
صدای کویین در ون پیچید..الان زمان اقدامش بود!!

با قدم های محکم پیاده شد و چرخ دستی مواد شوینده را از در داخل کرد

-ایست باید بازرسی بشه!
می دانست که نمی تواند اسلحه و چاقو به همراه بیاورد وگرنه لو می رود پس قرار بود از هما جا بردارد!
-می تونید رد بشید!

ناگهان با دویدن دختری به داخل و دک کردن نگهبان ها در پشتش همه جا هرج و مرج شد و فرصت را برای ییبو فراهم کرد

تفنگ کوچکی از جیب نگهبان برداشت و وارد آسانسور شد

دست های لرزانش را روی میله های چرخ دستی محکم کرد
نباید الان کم می آورد!..اون مشتاق تر از این نمی شد و حتی چندین بار سناریو سازی کرده بود!

-ببخشید...
چرخ دستی را به خود چسباند تا مرد جوانی که میخواست وارد شود جا بگیرد

از نگاه خیره ی مرد کلاهش را پایین کشید..

هردو به یک طبقه می رفتند و ییبو آهی بیرون داد..
ممکن بود این پسر سد راهش شود پس باید یک جور پایین اورا می فرستاد

-آقا؟!
-بله؟!
-طبقه ی آخر تشریف می برید؟!
-بله...مشکلی هست؟
-ببخشید که این رو میگم اما برای تعمیراتی که به شرکت ما گفتن انجام بدیم کسی اون طبقه نیست غیر از کارکنان ما!..خوشحال میشم مزاحم کار ما نشید!

مرد از گستاخی آن کارگر کمی عصبی شد و گوشی اش را در آورد

ییبو لعنتی زیر لب گفت..اون اصلا به این فکر نمی کرد که آن مرد بخواهد پرس و جو کند!

-اوه برنمی دارند..فکر کنم حف با شماست..موفق باشید!!

لبخند زیبای آن پسر اورا وادار به لبخند زدن کرد
البته از ماسک دیده نمی شد اما خود ییبو را هم به وحشت انداخت!

چطور برای یک پسر داشت بی تابی می کرد؟!...
زود نقاب سردش برگشت و به خود نهیب زد که او هم مثل همه ی افراد این ساختمون زندگی می کند!

دلش از سنگ شد..
دوست نداشت این را باور کند که مرد جوان و زیبایی مثل اوهم جزو دسته ی شیاطین باشد!

-اگر پدرم آقای شیائو رو دیدید بهش بگید من امشب اومده بودم اما نشد که هم رو ببینیم یک وقت دیگه برمی گردم!

تنها سر تکان داد و گذاشت در اسانسور بسته شود...

صدایی در درونش فریاد می زد امروز کاری نکن!!
آن پسرک را به درد خودت دچار نکن!!
اما او خیلی وقت بود آن صدارا سرکوب میکرد...

-هی ییبو رسیدی؟!
صدای در گوشش اورا مصمم تر کرد
-آره الان کار رو تموم می کنم!

متاسفم مرد زیبا!...

تو خیلی دیر به یادشان افتادی..!

*****

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Where stories live. Discover now