هیچکس...هیچکس...ییبو؟!

176 57 10
                                    

ییبو به پایین افتادن جان خیره ماند و از ناتوانی روی زمین سرد و سفت سقوط کرد

او دیر کرده بود؟!...
ضعیف بود؟!...
اشتباهی کرده بود؟!

آره همه ی اینها را باهم داشت که جان را در این مدت تنها و بی حمایت رها کرده بود!

آن تلفن ناشناس را جدی نگرفته بود و تک نفره تا اینجا آمد...

او عشقی که منتظرش بود را به حال خود گذاشت تا که چی؟!...

تا تنها ثابت کند که جان بدون او دووم نمی آورد؟!

الان که اثبات شده بود چه؟!...
چرا حس خوبی نداشت؟!

قول ها درد دارند...
و من بهش قول داده بودم به جای اون و برای اون می میرم!!

زمانی که حرف سگ وسط آمد ییبو به فکر دیگری افتاد..

هیچ سگی با مرگ صاحبش وفاداری را خاموش نمی کند!

هیچ سگی در هنگام گلاویز شدن اربابش با مرگ اورا تنها نمی گذارد!!

-تاوقتی سگم نمیذارم ولیعهدم بمیره...

پاهایش قوا پیدا کرد و به سمت دره دوید...

می توانی اسم خودکشی رویش بگذاری؟!...
اما ییبو در مرگ هم نمی توانست جان را تنها بگذارد!!

-تو دیوونه ای!!

آره اون دیوانه شده بود...
دیوانه ی زندگی ای که جان به او داده بود!

مجنون عشقی که دریافت کرده بود پس با لبخند نفسش را حبس کرد!

آب سرد دوره اش کرد و به زور کمی دید جور کرد و دنبال جان شنا کرد

رد خون مانند رودخانه ای اورا به منبع می رساند

*****

جان هنوز در حال دست و پا زدن بود برای مردن راه زیادی داشت...

خونریزی اورا ضعیف تر و سردتر از قبل می کرد اما..

او برای مردن هدف های بزرگ زیادی داشت...

برای مردن خاطره های زیادی آزارش می داد...

مرگ در هشت دقیقه همه ی زندگی اش را یادآور می شد و جان بیشتر تقلا می کرد...

هیچکس...هیچکس....ییبو؟!

لحظه ای که دستاش از نرسیدن به تکیه گاه سفتی ناامید شده از حرکت ایستادند ییبو را دید

او در آب پریده بود؟!...یا کشته بودنش؟!

بالا و بالاتر کشیده شد و با نزدیک شدن صورت ییبو بالاخره نفسی تازه گرفت

ییبو با آن نفس دو نفره شش های خسته اش را جلا داد...

عشق هیچ جادویی ندارد...
بوسه جادویی مثل زیبای خفته ندارد!!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Where stories live. Discover now