عشق کودکی❤

140 47 0
                                    

هنوزم هم نمی توانست درک کند!
همه ی کسانی که از لجن نجاتشان داده بود علیه اش شمشیر کشیده بودند!

-اون نمک به حروم های کثیف!...
تا ناخن هایش به خون نیافتادند ولشان نکرد و این بار عصبی به میله های اون زندان موقت مشت زد

-من رو بیارید بیروننن!!
جیغ و دادهای دختر بالاخره نگهبان خواب آلود را از جا بلند کرد و به آن سمت کشید

-بگیر بخواب خانم!...نگران نباشید اینجا موقتیه!

نگهبان با این لحن نرم و مودب می خواست ازش پول بقاپد درست مثل بقیه!

و دختر هم اعتراضی نداشت اگر بتواند کمکی بگیرد!
-بزار یک زنگ بزنم!...
نفس عمیقی کشید و موهایش را بالا زد
-چی به من میرسه؟!
نگهبان نزدیک تر شد و چراغ قوه را دقیقا به چشم های دختر زد

-بهت پول میدم!...اون شخصی که میاد پرداختش میکنه!

کار درستی نمی کرد و هزار بار به خودش و غرورش لعنت فرستاد تا توانست دست بر شماره ها بگذارد
-الو منم...بیا اینجا فقط!
همین رو گفت و روی زمین زانو زد

قول داده بود گریه نکند اما...
خورد شدن تک تک ستون های سلسله ای که بنا کرده بود درد داشت!
فداکاری ها و از دست دادن ها درد داشت!
اینکه مقصر خیلی چیزها بود هم درد داشت!
و الان واقعا به یکی نیاز داشت تا دووم بیارد!
یکی که باشد تا...تا..فقط باشد!

لازم نیست حرف بزند و سرپایش کند فقط باشد که گوش دهد!

باشد که به حالش غصه خورد و بتواند ببیند...
چه چیز را؟!
شخصی که در آینه های پاک محدبش خود را ببیند!....
اشتباهاتش را بازتاب کند تا راه آینده اش نمایان شود!

-سلام...
چشم هایش را بست!

نیازی نبود با چشم ببیند همین گرمای نزدیک حرف های زیادی نشانش می داد
-من اشتباه کردم...

سکوتش گوشی شنوا برای ادامه دادن بود
-خیلی زیاد!...

سر بالا نمی آورد که هنوز برای شکست و زمین خوردن از تخت پادشاهی آماده نبود!

-دردهای زیادی کشیدم و حرف های زیادی شنیدم...میخواستم ثابت کنم اشتباه می کنند!...میخواستم بگم که من میتونم از شماها..از همه بهتر باشم..

قطره اشکی بر روی لباس خاکی اش افتاد و او متوجه وضع خرابش شد

-انقدر درگیرش شدم که یادم رفت!...یادم رفت انتظاراتم از خودم چی بودن!

سایه ی فرد روی خودش افتاد و او بالاخره به چهره ی شیان نگاه کرد
-دیگه آدمی که اون زمان بودم یادم نمیاد...من کی ام شیان؟!

لحن درمونده اش باعث لبخند شد
این لبخند خوشحالش کرد!...شاید چون شیان با ترحم یا مسخرگی نخندیده بود!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt