-دیگه مخم نمی کشههه!..بیا تمومش کنیم استاددد!
روی میز ولو شد و هایکوان با لبخند لپ تاب را بست و به چهره ی بی حوصله اش خیره شد
-میگم بریم بیرون هوا بخوریم..
خیلی زودتر از چیزی که فکر می کرد باهم صمیمی شده بودند و رابطه شان از رییس و منشی به دوتا دوست صعود کرده بود
کاش به همین سرعت عاشقم بشی!..
در رو برای چندمین بار متوالی مشت زد اما جواب نگرفت و ناچار بازش کرد
-هی میگی در بزن بیا!..بعد در میزنم جواب نم...
اتاق خالی رو از یک چشم گذروند..جان کجا رفته بود؟!..
-درمیزنم نیستی که جواب بدی!..آه کشید و از پنجره ی اتاق که رد شد تونست جان را در حال پیاده روی در حیاط ببیند..صبرکن!..اون هایکوانه؟!
دست هاش مشت شدند و اخم وحشتناکی به خنده های آنها کرد
اون یارو باید حد خودش رو می فهمید!
****
-من ترجیح میدم خرگوش نخورم!..تو فکر کن دوست ندارم!
-نخورده میگی دوست نداری؟!..یا شاید جون همنوع ات حساب میشه نمیخوای!؟..خندید و مشتی به بازوی هایکوان زد...
فضای شرکت اونقدر که فکر و خیال می کرد بد و خشک نبود!-حالا هرچی من عاشق خرگوش هام!!
-خب پس شام چی بخوریم؟!هایکوان امروز را بی شک بهترین روز عمرش به شمار می آورد..
برای اون همین قدم زدن های بی هدف و مقصد هم دیت بی نقصی بود!-اوممم...تو رستوران خوب این اطراف میشناسی؟!..من مدت ها از اینجا دور بودم!
-میدونم برای همین از قبل جا رزرو کردم!جان شوکه به عقب و هایکوان را نگاه کرد که انگار شوخی ای در کار نبود..
-واقعا؟!..پس با نقشه نزدیک شده بودی!؟هایکوان خندید و شانه های جان را گرفت و رویش خم شد..."چشم هاش خیلی شفافه!"
-شاید..چون خیلی تنها به نظر می اومدی دلم سوخت؟!..
جان هم خندید و به چشم های هایکوان خیره شد...
خیلی خنگ بود که برق عشق را از هایکوان دریافت نمی کرد و البته وقتی نشد که چیزی بشود چون ییبو دست هایکوان را از شونه اش کنار زد
-دلت به حال خودت بسوزه مردک!..
-یا وانگ ییبو!!
از گوشه ی چشم به جان نگاه کرد و اورا پشتش کشیدهایکوان با اون هول ناگهانی تعادلش را از دست داد و روی زمین افتاد اما با همان لبخند از جا بلند شد
-سلام وانگ!..داشتم شوخی می کردم اشتباه برداشت نکن!
-راست میگه ییبو اگه اینطور میخوای رفتار کنی خونه بمون!
ییبو ناباورانه تک خندی کرد..
YOU ARE READING
W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸
Fanfiction🆈︎🅸︎🆉︎🅷︎🅰︎🅽︎ -من اربابتم شیائوجان و قلب و جونت برای من و مدیون منه و همینطور من برده ی تو ام چون تو من رو به زندگی برگردوندی و هدف دادی پس بهم حق بده بخوام شیشه ی عمرم رو همه جا کنارم داشته باشم! -هم اربابمی هم برده ام؟! -درسته..ارباب قلبت..مط...