قبل بستن چشم هایش صدای مهیبی از پشت سرش شنید و تیری که قاتلش را بر زمین انداخت!
چه کسی برای نجاتش آمده بود؟!
_خوبی جان؟!
بغلش کرد..
بوی پلاستیک و بنزین بینی اش را اذیت کرد اما میخواست به گرمایی که جلوی تیرهارا گرفته بود تکیه کند_تنهام نذار..
ییبو دست هایش را دور جان حلقه کرد و اورا از ماشین پیاده کرد
-برای همین اینجام!..زخم سرش را چک کرد و با دستمالی رویش را تمیز کرد
جان اشک ریخت و به جنازه ی آشنا زل زد_تو اون رو کشتی؟!
_نه از درد بیهوش شده!از نمردنش نفس راحتی کشید ...اما از اینکه دوباره سروقتش آید وحشت داشت!
پارادوکس وحشتناکی بود!..
نمی خواست بمیرد و نمی خواست کسی هم کشته شود!_جان من رو نگاه کن!
به چشم های ییبو خیره شد..
او مانند اژدها می ماند!انگار برای دستور دادن خلق شده بود و جان در همان اندازه می خواست اطاعت کند!
_من از مرگ می ترسم..
_میدونم!..برای همین اینجام!..من نمی زارم آسیبی ببینی اما به یک شرط!جان هر شرطی که بود برآورده می کرد...حتی در قبال شرکت!
_ باید قوی بمونی!..من تا زمانی مراقبتم که لیاقتش رو داشته باشی!...من از آدم های ضعیف متنفرم و از هرکی متنفر باشم مرگش رو بیشتر دوست دارم!
جان با آن چشم های پاک و لب های لرزانش خود را جمع و جور کرد و بلند شد
_اگه قوی بمونم تو هوام رو داری؟!_آره من تا زمانی که قوی هستی حتی برات میمیرم!
جان به خنده افتاد..
دقیقا زمانی که بهش نیاز داشت قرار بود یک فرشته ی نجات گیرش آید!_این جمله ات شبیه لاس زدن بود!..
به گوش های قرمز ییبو با لذت خندید و به ماشین داغون تکیه داد
*****
از زمان برگشتنشان به خانه جان در اتاق خود مشغول بود و ییبو هم با تلفنش!
_احمق شدی وانگگ؟!..سیاست این دنیایی که با سر توش رفتی برای بی گناه ها سمههه!..سممم!..میفهمی؟!
_آره جی جیه!..اما باید یک چیزی رو بفهمم..
_چه موضوعی ارزش جونت رو داره؟!
_...دهنش را باز و بسته کرد اما برای اولین بار کم آورد..
واقعا چی اون پسر لیاقت جونش رو داشت!؟
"_چی ارزش جونت رو داره؟!
_اون هدف ارزش هیچی رونداره.."_چرا اون زمان نمردم؟!
YOU ARE READING
W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸
Fanfiction🆈︎🅸︎🆉︎🅷︎🅰︎🅽︎ -من اربابتم شیائوجان و قلب و جونت برای من و مدیون منه و همینطور من برده ی تو ام چون تو من رو به زندگی برگردوندی و هدف دادی پس بهم حق بده بخوام شیشه ی عمرم رو همه جا کنارم داشته باشم! -هم اربابمی هم برده ام؟! -درسته..ارباب قلبت..مط...