بدون تکیه گاه!!

372 106 12
                                    

مراسم ختم شلوغ بود..

پر از آدم های سیاه پوشی که نمی دانست که هستند و برای چه آمده اند

جمله ی تسلیت میگم خیلی عادی روی زبانشان جاری بود و هیچکدام ذره ای محبت و غم در خود نداشتند

-خوبه که به سن قانونی رسیده وگرنه واقعا کی همچین پسرتخسی رو بزرگ می کرد؟!!
-احتمالا به تو میافتاد چون تنها خاله شی!!

گفت و گوی همه را واضح می شنید و هیچکدام حتی مراعات حال اورا نمی کردند

از جهتی آنها راست می گفتند..
الان بدون تکیه گاه و پشتوانه چگونه زندگی کند؟!

شاید قبل ها می خواست تنها زندگی کند اما حداقل ایمان داشت که اگر موفق نشود خانه و خانواده ای هست که به آنجا بازگردد و حالا هیچی نیست..
هیچ کاشانه و ستونی نیست...

-قوی باش وانگ!
فرمانده برای تسلیت به آنجا آمده بود و دوباره از او خواست قوی باشد!

قوی بودن چه جوری به دست می آید!!؟..الان باید گریه کند یا همینطور از درون به خودخوری ادامه دهد؟!

ذهنش خالی بود!!..احساساتش گنگ بود!!...در مجموعه ای از احساس ها بی حس شده بود!

-چطور انقدر بیخیاله!!؟..داره بازی میکنه وسط مراسم!

صداها...دردی عمیق دارند!!..قضاوت کردن پسری مثل او که حتی نمی شناسنش ناعادلانه بود!

مکعب در دستش را با سرعت بیشتری چرخاند و به صدای قلج قلجش گوش داد تا آرام شود
هیچگاه از پدرش نتوانست روبیک را یاد بگیرد!!...

آه کشید و سرش را پایین تر انداخت
-قول داده بودی بهم یاد میدی..!!

بعد مرگ افراد تنها حسرت و قول های شکسته آدم را عذاب می دهد..

خاطره های خوش به ذهن نمی رسند و تنها به حست کارهای نکرده و بدی های قبلی مان میافتیم!!

-اگه پسرخوبی بودم الان خوشحال تر می شدم؟!

خوشحال شدن...
چیزی بی نتیجه و اندک است آنچه در دل هک می شود غم و ظلم است!!

-چطور با اینها کنار بیام..
زمزمه وارانه با روبیک پدرش حرف میزد و بی جواب تر از قبل باقی می ماند...

مراسم به پایانش رسید و او زودتر از شام آن جمع سیاه و نفرت انگیز را ترک کرد!!

همه این را آبروریزی و بی احترامی به پدر و مادرش برداشت می کردند اما او فقط خسته و دلتنگ بود!!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Where stories live. Discover now