شلیک کن یا تحملم کن!!💔

178 61 2
                                    

مانا فکرش سمت پسری رفته بود که پیش جان حرف دفعه می دید و جالب تر اینکه اون حتی در خانه ی جان زندگی می کرد

-اون رو کجا دیدم؟!
علت دیگری هم که باعث شده بود به فکر فرو رود چهره ی آشنای اون پسر بود

-فان این پسر رو..
-آره خانم منم حس می کنم آشناست!
مانا موهایش را با کش بست و به آینه خیره شد

-گفتی اسمش چیه؟!
-وانگ ییبو!!
-وانگ؟!...وانگ..وانگ پیر؟!...
با کشفی که کرده بود دستی برای خودش زد و رو به فان کرد

-درباره پدر و مادرش برام خبر بیار!!...فکر کنم یک چیز جالب فهمیدم!

-چشم قربان!
فان و افرادش اتاق را ترک کردند و مانا بلند خندید

-جان نمیدونه چه ماری رو داره تو آستینش پناه میده!...پسره ی ساده!

برگ برنده ی مانا برای این بازی می تونست به دست گرفتن ییبو باشد..

اینطور که مانا اورا شناخته بود به ظاهر پسر اهل معامله ای بود!!

-بزار ببینیم جان چقدر برات ارزش داره!!

این بار دلیلی نداشت که به شرکت شیائو برود اما کی بود که بتواند سد راهش شود؟!

****

شیان تا مانا رو دید سوتی زد و سد راهش سبز شد
-لیدی چه چیزی شمارا به آلونک حقیر ما کشانده است؟!

مانا اهمیت نداد و راهش را ادامه داد که شیان هم دنبالش آمد

-اومدی عشقت رو ببینی؟!...یا باز خبریه؟!
-میشه انقدر رقت انگیز به نظر نیای؟!
-خیر اولیاحضرتا من پیش پای شما از خاک هم غلام ترم!

دکمه ی اسانسور را زد و به صفحه ی نمایشگرش خیره شد
-این دفعه خدمه و حشم ات رو نمیبینم!
-آره تنها اومدم..اگر قصد جونم رو داری همین امروز اقدام کن!
-برام اینجوری کیف نداره!...میدونی که من دعوای بزرگ و درست حسابی دوست دارم!

مانا نیشخندی زد و سوار آسانسور شد
-آره میدونم مثل دریای خونی که برای مرگ مادرم درست کردی!

شیان لبخند از صورتش پر کشید و در آسانسور به رویش بسته شد و هیچکدام زهری که از آن خاطره دوباره جریان پیدا کرده بود را ندیدند!

گویی در به روی خودشان و گذشته ی شان سرپوش گذاشت!

*****

ییبو بی سر و صدا وارد اتاق جان شد و اورا خوابیده پیدا کرد

لبخندی زد و گونه هایش را نوازش داد...
-چرا تو خواب انقدر جذابی؟!

لیسی به لبش زد و اورا از روی دستش بلند کرد و به صندلی تکیه داد تا خوب چهره اش را ببیند
-خط فکت خیلی بوسیدنیه!!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang