میتونم گریه کنم!!

280 86 8
                                    

چشم های سرد پسر بدنش رو به لرز انداخت..

قطره های بارون سرد و سوز هوای زمستانی هیچ سرمایی در گرمای غمش به دل ننداخته بود!

اما آن پسر سرمای روزگار را دوباره به جریان انداخته بود!..

-میخوام نقاشیت رو بکشم پس پنج دقیقه صبر کن تا تموم بشه...

دلیلش این نبود اما همین هم برای عطش زنده ماندن ییبو کافی بود!

-فقط پنج دقیقه...

صدای بمش در روح جان تاثیر می ذاشت!

-قول میدم زیاد طول نکشه!

ییبو آه کشید...
قرار بود در آخرین لحظات عمرش با دیدن فرزند داغدیده زجر کش شود؟!
واقعا منطق و عدالت خدا بی دلیل نیست!

-چرا میخوای بمیری؟!

برای ییبو فرق نداشت که پسر بداند یا نه!..پس ریز ریز آخرین جملات ذهنش را به او گفت

-چون هدفی برای زندگی پیدا کردم!

دست جان متوقف شد..این چه دلیلی بود؟!
انتظار یک داستان غمناک را داشت نه یک هدف!..

_چه هدفیه که ارزش مردن رو داره؟!
_این هدف ارزش نداره برای همین میخوام بمیرم!..
_هدفت چیه؟!
_از کشتن خوشم اومده..

جان درست منظورش را متوجه نشد پس با تردید پرسید

_کشتن؟!
_هوم..کشتن آدم ها!...زیباست و حس خوبی داره!..یک حس غیر توصیف مثل عشق؟!

پوزخندی زد..
پسر مقابل اش پیچیده تر از او زندگی می کرد...عاشقی او بسی عجیب و جذاب بود!

-باحاله!..
_من همین اواخر یک زوج رو کشتم!هنوزم به نظرت باحاله؟!

دست های جان مشت شدنداما به روی خود خمی نیاورد

_چه تصادفی!..منم پدر و مادرم رو از دست دادم!..اونها هم به قتل رسیدند!
-متاسفم..پدر و مادر من هم کشته شدند!
-منم متاسفم..کِی این اتفاق افتاد؟!
-تقریبا یک سال پیش!

دوباره طرح میزد و تقریبا کار تموم شده بود
_به فکر انتقام نیستی؟!
بدون توقف ادامه داد و لبخند زد..
انتقامی در دل نداشت!...شاید باید می خواست؟!

-مردم همه دنبال انتقام میرن!؟
_معلومه!!..پدر و مادرت رو کسی به قتل رسونده!
_من انتقام نمیخوام!..فقط دوست دارم قاتل رو ببینم!
-برای چی؟!

ژان این بار داشت منطقی رویش فکر می کرد..
فرشته یا آدم ساده ای نبود!...او فقط این داستان هارا زیادی به چشم دیده بود!

-فقط میخوام ازش بپرسم چرا مادرم رو کشت؟!..هههه..مسخره است نه؟!..اما انتقام بی فایده است قرار نیست کاری از پیش ببره!..من حتی منتظر روزی بودم که یکی از صدها خانواده ای که پدرم بدبخت کرده اون رو مجازات کنند اما مادرم چیزی نمی دونست!...اون فقط یک همسر و مادر خیلی خوب بود!

قطره اشکی روی نقاشی افتاد و جان با وحشت روی آن فوت کرد

-آهه..نه پخش شد!!
_فکر کنم نتونی ازم نقاشی بکشی!

ییبو حسابی غرق در کلمات جان شده بود!...
پسر شیائو برعکس خودش از بدی های روزگار به دور بود و این برای دنیای او خیلی خطرناک بود!

_میشه فردا بمیریم؟!..میخوام حتما یک نقاشی ازت داشته باشم!..

ییبو فقط سر تکان داد و نپرسید که چرا نقاشی اورا می خواهد!

اما خدارو شکر که نپرسید چون خود جان هم نمی دانست آن پسر برای چه خاص ترین سوژه اش شده!

_خوبه..پس..ببخشید!

جان دوباره به یاد مادرش اشک می ریخت و نمی توانست آرام شود و این برای ییبو تازگی داشت!
من گریه نکردم...اون چطور این کار رو میکنه؟!

_خیلی ناراحتی؟!
_معلومه که آره!
_چرا؟!
_مردن پدر و مادرت ناراحتی نداره؟!
_راست میگی باید ناراحت باشم و اشک بریزم اما چرا نکردم؟!
_به یاد خاطره هاتون بیافت!
_افتادم اما حسی نبود!
_به یاد دردی که موقع مردن کشیدن درد بکش!
_به اون هم فکر کردم اما درکش نکردم!
-به یاد قول هات گریه کن!
_عصبانیم کرد..اما گریه نه!

جان اهی کشید و ناخودآگاه دلیل خود را زمزمه کرد
_به یاد آخرین دیدارتان بیافت...اون منتظرت بود!

ییبو به خورشیدی که به آخرا میزد خیره شد..
آخرن باری که مادرش را دید؟!...اون میخواست که بایستد!

می خواست با او حرف بزند..
دلش طرفداری هایش را درخواست می کرد..
آغوشش هرچند برای ییبو کوچک شده بود هنوز گرما داشت...

پدرش؟!..
آن  مرد تنها تکیه گاهش بود...
خود را با خداحافظی اش خالی کرد اما ییبو چه..؟!
غرغرهایش هم خوش آیند بود...
زیرا که متوجه اهمیت پشت شان بود!

_داری گریه میکنی؟!
ناخودآگاه با دیدن اشک های پسر لبخند زد..
آن قطرات زیر آخرین تابش های خورشید می درخشیدند!

سمت ژان برگشت....انعکاسش را باور نمی کرد..
دستی بر اشک ها کشید...

می توانست برای آخرین عکسی که از مادرش در قاب آینه بغل موتور دیده بود اندازه ی یک سال داغداری اشک بریزد!

قدرتش را پیدا کرده بود پس خود را خالی کرد تا آخرین قطرات می خواست داد بزند..مثل پرواز روح از بدنش و خالصی کامل جسمش..عالی بود!!..این حس عالی بود!
این حس همون گم شده اش بود!!

جان تن خسته و سرد پسر را در آغوش گرفت..
خوشحال بود که خالی شدنش را تیمار می کند!

اوهم بر شانه هایش اشک ریخت و همراهش شد...
آغوش هم برای هردو تضاد شورانگیزی بود!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt