خودت دنبالم بیا❤🔞

206 52 1
                                    

مانا با آخرین سرعت به بیمارستان رسیده بود و منتظر دیدن جسد نشست

خشم و غم...بعد مدت ها حالا دوباره بازگشته بودند!

به راستی چرا مردم فکر می کردند مرگ با برنامه های آنان پیش می آید؟!

یا برای فان،مانا فکر می کرد جاودانه است؟!

هرچه که بود الان با این مرگ بیجا او تنها و آسیب دیده شده بود!

-تو نباید میمردی!...نباید میمردی!...من به خاطر تو پدرمم کشتم!

اشک ها راه خود را پیدا کردند و سد مقاومتش شکسته شد

تا به امروز خیلی خوب تحمل کرده بود که روحش آرامشی نداشت!

درد راحت به اسایش تبدیل می شد و او باز اشک می ریخت...
فان تنها عضو خانواده اش به حساب می آمد!

او عضو زیردستان پدرش بود و به جنگ ها و ماموریت های خطرناکی می رفت و مانا از این متنفر بود!

مانا از اینکه برای فان دلتنگ و نگران می شد متنفر بود!

عشق دخترانه واژه ای بود که بعد از رد شدنش توسط جان دیگر نمی خواست به یاد بیاورد و دچارش شود!

فان عشقش بود؟!....
دیر فهمید اما آره بود!!...
فقط بود....
زیرا بعد مرگ و عزا عشق در گور خاک می شود!

-فان راحت بخواب...قول میدم کارمون رو تموم کنم!

دستی به گونه ی جسد کشید و ملحفه را بالا آورد و روی صورتش را پوشاند

-علت مرگ تصادف...

به جواب پزشک قانونی کاری نداشت که جواب دست آنها نبود پیش خودش بود!

*****

روز یکشنبه و تعطیلی مدرسه برای ییبو چندان هم تعطیل به حساب نمی آمد که رییس اش اورا گرد تا گرد شهر می گرداند تا به دیدار سرمایه گذارانش برود

-این آخریه!!
-نمیتونستی بگی اونها یک جا جمع بشن؟!
-اگر این کار رو میکردم اونها نمی اومدند!

زنگ در را زد و خانه ی آپارتمانی شیکی پدیدار شد
-این یاروی...

خیلی دوست داشت مرتیکه ای که قدرت ولیعهدش را زیر سوال برده بود همان روز اول و جلسه اول می کشت اما افسوس!!

-سلام آقای شیائو...منتظرتون بودم!
آن دو نفر باهم به اتاق دیگری رفتند و جان در را به روی ییبو بست

-حالا من مزاحمم؟!
خونه خیلی ساده و بی هیچ وسیله ای اما با یک عالمه امکانات و وسایل بود!!

-همه اش عتیقه و زینتی عه!!...اینجا موزه است یا خونه؟!

غر می زد و ول می چرخید تا به دیوار شیشه ای رسید
-واو از اینجا شهر چه خوشگله!!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang