سگ وفادار💔!!

176 60 10
                                    

شیان باز جفت پا وسط خوشی هایش پرید و بختک وارانه حرف زد
-چیکار کردی؟!..مخش رو زدی؟!

-کم عقل!!
زیر لب جوابش را داد و شیان نشنیده گرفت

-مانا بهم کمک کن تا شرکت رو به دست بگیرم!
مانا این بار با خنده برگشت تا ببیند حرف حساب این مرد چیست!
-چرا باید اینکار رو کنم؟!

-آخرین خواسته ی پدرت قبل مرگ ازدواجت با من بود نمیخوای بهم فکر کنی؟!...یا واقعا همونطور که کلاغ ها میگن خودت اون رو کشتی؟!

مانا ظاهرش را حفظ کرد و به راحتی جواب داد
-آخرین خواسته ای که پدرم از من خواست این بود که دختری باشم که بهش افتخار کنه...

-واقعا؟!
مانا پوزخندی زد و بهش پشت کرد
-نه ولی من این رو برداشت می کنم!

و بالاخره از آن شرکت که به زودی صاحبش او خواهد بود خارج شد!

*****

جان به تیله هایی که فقط غرور رو بازتاب می کردند خیره شد
-ازم معذرت خواهی کن!!...التماس کن نکشمت!!

-من ترسی از مرگ ندارم شلیک کن ژانن!!
ییبو سرش فریاد زد اما جان به جای استرس آرامش عجیبی اورا فرا گرفت

نه آرامش نبود فقط یک بی حسی قوی در بدنش به جریان افتاد!

-تو میخوای بمیری!!....منم میخوام بمیری!!...اما کشتنت بدتر بهم آسیب می زنه!!..اما..

گلوله با شتاب از کنار گوش ییبو رد شد و به لامپ دیواری پشت سرش برخورد کرد

-الان برای من تو مردی وانگ ییبو!!...از اینجا برو!!

تفنگ را روی زمین پرت کرد و چشم بسته به کمد تکیه داد

منتظر صدای در بود اما لمس آشنایی را شنید!!
-هوس مرگ کردی؟!
-همیشه دارم!!

-تو یک قاتل خودخواهی میگم از اینجا برووو!!

ییبو دست های جان که بهش مشت می زدند را گرفت و بالاخره شکستگی را بازتاب کرد
-من میرم!!...اما بدون که تو یک روز خودت دنبالم میگردی!!

بالاخره صدای در و سقوط جان!!

آره از الان نمی دونم تا کی قراره دووم بیارم اما فقط تلاش می کنم تا بهت ثابت کنم که من ولیعهد مستقلی هستم!!

*****

*یک هفته بعد*

تلویزیون رو خاموش کرد و از دوباره روشن شدنش عصبانی ملافه را از روی اون پسر تنبل برداشت

-تو که نگاه نمی کنی چرا من رو حرص میدی؟!...حداقل برو مدرسه ات!!

-نگاه نمی کردم اما گوش که می دادم!!

تاعو جارو برقی رو خاموش کرد و کنار ییبو که تازگی خیلی خانه نشین و افسرده شده بود نشست
-واقعا نمیخوای بهش سر بزنی؟!

W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon