مانا سوار اسانسور شد و دستور جای گیری افرادش را در دور تا دور شرکت صادر کرد
مانا دختر سلطه جو و قوی ای بود و هر دوی این صفات باهم هیچ صبری را برایش نمی گذاشت تا آن ببر درنده ی جدید را سرجایش بنشاند
-قربان این کار خیلی...
به مشاورش اعلام سکوت داد و در اینه ی اسانسور مشغول تنظیم جواهرات چشمگیر و بی نظیرش شد-روشش خیلی شبیه به منه و دوسش دارم...فکر نکنم جان باشه پس یک مهمون ناخونده تو این بازیه که منتظره من پیداش کنم!!
آسانشور ایستاد و با اون همه خدمه که پشت سرش به راه افتاده بود به دفتر جان وارد شد
-واو درسته که هنر خوندی پسرعمو اما این همه گل زیادیه!
جان از این ورود غیر منتظره شوکه شد و بعد اخمی کرد
-خانم شیا..
-چرا انقدر جدی جان؟!...من جی جیه ام!جان به حالت های عصبی ییبو زیر نگاهی کرد و خودش را از مانا دور کرد
-فکر کنم درست نباشه انقدر...
دختر بغلش کرد و سر بر سینه اش گذاشت-دوران قدیم رو یادت رفته جان؟!...همیشه میذاشتی بعد دعواهای مامان و بابام بغلت آروم بگیرم
ییبو دیگر نمی توانست تحمل کند و نزدیک شد
یک قدم...دو قدم...و جان چشم هایش را بست تا هر اتفاقی که می افتد را نبیندییبو از بازوی آن دختر کشید و به طرف افرادش شوت کرد
-به چه جرئتی...
-خانم من وظیفه دارم نذارم غریبه ای نزدیک رییسم بشه!با ادب و متانت کار عجیبش را توضیح داد و جان داشت پشتش تحمل می کرد که زیاد واکنش نشان ندهد
-اما من یکی از سرمایه گذارهای اصلی این شرکت و دوست بچگی جان هستم!
-رییسم به من درباره ی شما نگفته!...و من وظیفه ام اینه که هرکسی که..
پوزخندی زد و دو قدم به آن دختر کوچولوی عصبانی نزدیک شد
-به اربابم اسیب بزنه رو سرجاش بنشونم!
عقب گرد کرد و مقابل جان ایستاد به طوری که جان تنها می توانست پشت ییبو را ببیند!
-باشه...ولی فکر کردی اگه جلوی رییست در بیای میتونی ازش مراقبت کنی؟!
دختر لبخندی به آن دو زد و انگشتش را یک دور در هوا چرخاند
ییبو فهمید این یک علامت است و قبل واکنش او تیری به شیشه شلیک شد و آن را به قطعاتی ریز تبدیل کرد
جان دستش را جلوی حملات آن قطعات گذاشت و ییبو جلویش سد شد
-گل و شیشه...ترکیب زیبایی ساختید!
دختر افرادش را بیرون فرستاد و آن دو هم از هم جدا شدند-فکر کردم میتونم همه چیز رو مثل قبل کنم جیه!...اما انگار تو خیلی عوض شدی.. اونقدری که می تونیم از هم جدا بشیم و بهم آسیب بزنیم...
YOU ARE READING
W̸a̸y̸ O̸f̸ K̸i̸n̸g̸s̸
Fanfiction🆈︎🅸︎🆉︎🅷︎🅰︎🅽︎ -من اربابتم شیائوجان و قلب و جونت برای من و مدیون منه و همینطور من برده ی تو ام چون تو من رو به زندگی برگردوندی و هدف دادی پس بهم حق بده بخوام شیشه ی عمرم رو همه جا کنارم داشته باشم! -هم اربابمی هم برده ام؟! -درسته..ارباب قلبت..مط...